اصفهان. شب. عزادار مادر سروش . سالها پیش… عارف دورترین ما از مرگ بود
آغوشهای گشاده و خندههای سرخوشانه قسمت همهمون بشه امسال
کارشناسها حین تشخیص گذاشتن در کیفیت سبزهی نوروز کلی ازش خوردن و نتیجه این که بعیده ما امسال سر سفره سبزهای دستمون رو بگیره
با عارف دوست سالهای دور، زیاد سفر رفتیم. شمال، خرمشهر، اهواز، مرز کردستان، سنندج، اصفهان، کرمانشاه…در کرمانشاه خانه ی پدری عارف ساکن شدیم. امروز حتی بیشتر از خود عارف چهره ی پدر و مادرش جلوی نظرم است و فکر می کنم آیا طاقتی این اندازه عظیم برای رنجشان اصلا می تواند وجود داشته باشد
با عارف دوست سالهای دور، زیاد سفر رفتیم. شمال، خرمشهر، اهواز، مرز کردستان، سنندج، اصفهان، کرمانشاه…در کرمانشاه خانه ی پدری عارف ساکن شدیم. امروز حتی بیشتر از خود عارف چهره ی پدر و مادرش جلوی نظرم است و فکر می کنم آیا طاقتی این اندازه عظیم برای رنجشان اصلا می تواند وجود داشته باشد
با عارف دوست سالهای دور، زیاد سفر رفتیم. شمال، خرمشهر، اهواز، مرز کردستان، سنندج، اصفهان، کرمانشاه…در کرمانشاه خانه ی پدری عارف ساکن شدیم. امروز حتی بیشتر از خود عارف چهره ی پدر و مادرش جلوی نظرم است و فکر می کنم آیا طاقتی این اندازه عظیم برای رنجشان اصلا می تواند وجود داشته باشد
با عارف دوست سالهای دور، زیاد سفر رفتیم. شمال، خرمشهر، اهواز، مرز کردستان، سنندج، اصفهان، کرمانشاه…در کرمانشاه خانه ی پدری عارف ساکن شدیم. امروز حتی بیشتر از خود عارف چهره ی پدر و مادرش جلوی نظرم است و فکر می کنم آیا طاقتی این اندازه عظیم برای رنجشان اصلا می تواند وجود داشته باشد
با عارف دوست سالهای دور، زیاد سفر رفتیم. شمال، خرمشهر، اهواز، مرز کردستان، سنندج، اصفهان، کرمانشاه…در کرمانشاه خانه ی پدری عارف ساکن شدیم. امروز حتی بیشتر از خود عارف چهره ی پدر و مادرش جلوی نظرم است و فکر می کنم آیا طاقتی این اندازه عظیم برای رنجشان اصلا می تواند وجود داشته باشد
با عارف دوست سالهای دور، زیاد سفر رفتیم. شمال، خرمشهر، اهواز، مرز کردستان، سنندج، اصفهان، کرمانشاه…در کرمانشاه خانه ی پدری عارف ساکن شدیم. امروز حتی بیشتر از خود عارف چهره ی پدر و مادرش جلوی نظرم است و فکر می کنم آیا طاقتی این اندازه عظیم برای رنجشان اصلا می تواند وجود داشته باشد
یکی از معدود محاسن اینستاگرم برای من اینه که اگهکسی که قبولش دارم عکسیاز کتابی بذاره و پیشنهادش بده دیگه لازم نیست به حافظه ی داغونم اعتماد کنم. اینجوری سرعتم هم وقت خرید بیشتر می شه
Big little lies به نظرم که خیلی خوب گره افکنی می کنه و خیلی هم خوب قصه هاش رو موازی و در عین حال در هم تنیده پیش می بره فقط یه هوا حیفیم اومد که نویسنده به قدری مجذوب ایده ی پایان بندیش شده که یه پایان دراماتیک رو فدای یه پایان فمنیستی کرده
همه ی کودکیم به منوال همین عکس گذشت، دو دستی آویزون بابام بودم و از چشیدن مزه ی خوشبختی هیجان زده. در کودکی دختر جذابترین و قویترین مرد دنیا بودم و این یعنی جهان خلق شده بود تا بر وفق مراد من بگرده. می گن نود و پنج درصد شخصیتمون تا پنج سالگی شکل می گیره. فکر کن چه بهم گذشت و می گذره تا با پنج درصد باقیمونده حالی خودم کنم که جهان جاییه که نذاره تو دلت قرص باشه و قهرمان های زندگیت رو ازت می گیره تا مبادا جهان برات جای امنی بمونه
خیلی چسبید این همه کتاب خوب کودک رو یکجا با راهنمایی و به همت آقای دارالشفایی برای میلان وحنا گرفتم. ممنونم آقای#بهمن_دارالشفایی
Stranger things سریالهای متوسط الحال از سریالهای بد به مراتب بدترند.سریال بد رو نمی بینی و خلاص. سریالهای مثل این رو چند روز وقت می ذاری و تا تهش رو می بینی و آخرش هم قصه ی دندون گیری دستت رو نگرفته
برای لذت بردن از چنین کتابی لازم نیست تاریخ خوان حرفه ای باشی همونطور که من نیستم و لذت بردم فراوان
The handmade’s tale یه جای کارش می لنگه ولی هنوز نمی دونم کجا. وقتی ایده و خط داستانی رو به زبان تعریف می کنی شاهکاره ولی در عمل…شاید فصل دو رو که ببینم بفهمم اشکال در کجاس یا بهتر از اون شاید فصل دو ساخته بشه بدون اون اشکالی که پیداش نمی کنم حدس می زنم کتاب تاثیرگذارتر باشه. نخووندم و در دسترس هم ندارم. اونایی که خووندن می تونن بگن
تا به امروز همواره رای دادن را شجاعانه تر از قهر کردن دیده ام در زندگی شخصیم قهر کردن هرگز علاج مشکلاتم نبوده و از جایی یاد گرفتم قهر راه حل نیست و واکنشی ناکارآمد و از سر خشم است. شما را نمی دانم اما خشم من را مریض می کند. من رای می دهم.
مصاحبه رادر روزنامه ی شرق خوانده بودم و بارها و بارها ازش نقل قول کرده بودم،کتاب کاملتر همان مصاحبه است و به نظرم ادیت شده ی روزنامه ی شرق به یادماندتی تر بود. ولی مگه می شه در برابر عکس روی کتاب مقاومت کنی و نخواهی داشته باشیش.
فکر کن دوستی داشته باشی که همه ی این کتابها رو ترجمه کرده باشه و همه رو در یک نشست بهت هدیه بده
اینجا امروز آفتاب تابانه. و من همچنان فکر می کنم آقای مک دونا نابغه اس.
یه کافه ی داغون تو یه محله ی داغونه و پر از قفسه های کتاب. حکایت یکی دو تا کافه هم نیست تا دلت بخواد قفسه ی کتاب می بینی تو کافه ها