‘
غم و غصههای این سالِ گند با باد میرن و روزهای خوب میان، روزهای خیلی خوب…
❤️
‘
‘
‘
#سال
‘
‘
تاریخ: پنجشنبه. بهار چند سال قبل
_______________________
نامهی هفتم
سلام دکتر جان!
امروز با شما تلفنی حرف زدم و یک ساعت بعد، وسط آشپزخانه ایستادم و بیدلیل، با دستمالی بر چشم، هایهای گریستم.
از آن گریهها که بغضت شبیه زوزهی گرگ میشود و کش میآید و تا دستمال را از روی چشمهایت برمیداری دانههای کوچک اشک از گردن تا سینهات را _همانجا که اگر لباس یقهباز بپوشی میتوانی با آویزی زیبا آراستهاش کنی_ خیس میکند.
گریه کردم از بس که هر بار خواستم لیسی به بستنیام بزنم، مادرم گفت نگاه کن به آن بچه که بستنی ندارد و گناه دارد و شاید دلش بخواهد و من با حسرتِ لیس آخر و لذتی که در قلبم کشته شد، بستنی را در سطل آشغال انداختم.
از بس که هر بار خواستم در آغوش بگیرمش گفت زشت است و نکن و فلانی تازه مادرش را از دست داده و بچهی فلانی تازه رفته است خارج و دلشان تنگ است و مهر مرا در نطفه خفه کرد و من ماندم و گناه بزرگی به نام “لذتهای کوچک” که نباید مرتکب میشدم.
بزرگتر که شدم، کمکم عادت کردم خودم به خودم بگویم که نکن و زشت است و شاید کسی، جایی، چیزی، حسرتی، آهی،…
آه! دکتر جان! میفهمید چه میگویم؟
گاهی تنها لذتِ بدون عذاب وجدانِ زندگی، سفارش دادن فستفود و خوردنش در تنهاییست؛ چون کسی نیست که ببینیمش و دلمان برایش بسوزد و لذت زهرمان شود؛ که البته آنهم کوتاه است. نیازی به دیدن نیست؛ بعدش یادمان به همهی آنهایی که ندارند میافتد و حالمان از خودمان و غذایی که سفارش دادیم به هم میخورد و به کسانی فکر میکنیم که پول آن یک وعده را مجبورند خرجِ چندین وعده کنند؛ ولی باز غذا سفارش میدهیم و باز حالمان از خودمان به هم میخورد و باز آنها حسرت میخورند و این چرخهی باطل همچنان ادامه دارد و کار مهمی هم از ما برنمیآید؛ به جز چند گوشماهیِ کوچک که گهگاه در دریا میاندازیم…
گفتید که بعد از دو هفته عصبی میشوم و به همین دلیل دمنوش گلگاوزبان و بابونه تجویز کردهاید.
اما، تاثیرگذاری آنها بر جانِ من شوخیست.
عصبی نیستم، غمگینم، بیدلیل، یا به دلایلِ بیشمارِ شخصی و گاهی فراگیر…
دکتر جان این روزها همه غمگیناند.
بعضیها فریادش میزنند و فکر میکنند فریادشان به جایی میرسد یا لااقل وجدانشان کمی آرام میگیرد؛ بعضیها هم نه؛ میدانند فریادها آب در هاون کوبیدن است؛ بغضشان را در گلو نگه میدارند یا گاهی بیصدا در خلوت اشک میریزند.
دکتر جان! برای سپری کردن اندوه، به چارهای کارسازتر از دمنوش نیاز است.
با احترام
‘
‘
‘
📷 @ahmadreza_shojaei
‘
#نامه #روزنگار
‘
‘
تاریخ: دوشنبه. بهار چند سال قبل
‘
نامهی ششم
سلام دکتر جان!
خودکار بیک مشکیام را گم کردم و مجبورم این نامه را با خودکار دیگری بنویسم.
یک هفته همه چیز را رها کردم و تازه پنج روز است که به مسیرِ پاکسازی بازگشتهام.
مرا سرزنش نکنید.
دکتر جان، اگر کسی را که دوست دارید بعد از مدتها ببینید و او به شما بگوید که مثلا دلش برای سیبزمینی سرخکردهخوردن با شما تنگ شده است چه میکنید؟
من، وقتی برق نگاهش را میبینم، دلم غنج میرود و احساس میکنم حاضرم برای ماندگاریِ لبخندِ قشنگش، تمام غذاهایی را که دوست ندارم هم میل کنم، چه برسد به سیبزمینی سرخکردهی لذیذ!
راستش را بخواهید اگر این کلسترول لعنتی نبود، به خاطر چند کیلو کم و زیاد، خودم را درگیر این لوسبازیها نمیکردم. ببخشید، اشتباه کردم. رژیم غذایی لوسبازی نیست. ما باید حواسمان به سلامت جسممان باشد… ولی… پس لذتهای زندگی چه؟
دکتر جان، آیا به نظر شما خوشمزهترین غذای جهان سینهی مرغ گریل شده با کلمبروکلی پخته است؟ یعنی بعد از سالها تلاش، توانستهاید به مغز خود فرمان دهید که سبزیجاتِ نیمپز را از کوبیدهیزعفرانی بیشتر دوست بدارد؟ یا مثلا با خلأ وجودِ سیبزمینی سرخکرده در زندگی خود کنار آمدهاید؟ دلتان برایش تنگ نمیشود؟ برای آن زردِ خوشمزهی تُرد که انگار نماد کاملِ یک عاشقانهی آرام است؟
دکتر جان، من نوشتههای نادر ابراهیمی را دوست دارم. نمیدانم قبل از رفتنش چند بار جانش را به لذتِ خوردنِ سیبزمینی سرخکرده آغشته کرده است اما حتما دوستش داشته که کتابهایش اینطور به دل مینشیند.
در صفحهی ۱۸۸ «یک عاشقانهی آرام» نوشته است:
«دلم نیمرو با سیبزمینی سرخکردهی داغ میخواهد.
سیّد، کمی بنشینیم، دو تا تخممرغ نیمرو…
_برایت بد است آقا! هم تخممرغ، هم سیبزمینی سرخکرده، و هم نمک_که یک خروار میریزی روی سیبزمینیها…
_بانو! دیگر خوب و بد را رها کن! مگر چقدر میخواهیم زنده بمانیم که حالا دیگر، در این سن و سال، نگرانِ خوب و بدِ خوراکیها باشیم؟
کمی بانمک زندگیکردن، بهتر از مختصری طولانیتر زیستن است.»
نه دکتر جان، قصدم سوءاستفاده از قسمتی از کتاب نیست. «یک عاشقانهی آرام» پر از مکالمات ضد و نقیضِ زیبا و عمیق است. شبیه تناقضهای بسیار زیادی که درون ما وجود دارد. کاش حوصله داشته باشید و دستکم فصل «پنجشنبهها» را از همین کتاب بخوانید. دوازده صفحه است؛ از ۱۸۱ تا ۱۹۳؛ لذت میبرید. مطمئنم.
گرانترین برندهای خودکار هم مثل بیک نمینویسند.
با احترام
‘
‘
‘
#نامه #روزنگار
‘
‘
پارسال اوایل بهمن یه شب بهش گفتم:
«میای امشب بریم سینما؟»
پرسید:
«چه فیلمی؟»
گفتم:
«جهان با من برقص. خیلی نازه. دلم میخواد ببینیش.»
گفت:
«خب تو که دیدی.»
گفتم:
«دلم میخواد با تو دوباره ببینم.»
گفت:
«بریم.»
باورم نمیشد که قبول کرده. چند بار دیگه هم ازش پرسیدم و گفت آره، میام. ذوقزده اینترنتی بلیت خریدم و با هم رفتیم سینما!
با وجود اینکه معذب بود ولی بهش گفتم بذاره امشب رو ثبت کنم و این عکس رو توی آسانسور گالریا گرفتم؛ توی روزهایی که هنوز خبر نداشتیم چه بلایی قراره سر ما و لبخندمون بیاد.
چند روزه که دوستان این عکس قدیمی بابا رو برای من میفرستن.
توی عکس قدیمی جدی و لاغر و بیریش و خوشتیپه.
توی عکس پارسال، تپلی و ریشدار و مهربون و بالبخنده و به نظر من خیلی خیلی خوشتیپتر، چون توی عکس سمت راست هنوز تصمیم نگرفته بود بابای من بشه ولی توی سمت چپی دیگه کار از کار گذشته… 😎❤️
‘
‘
‘
دوستت دارم
‘
‘
‘
@mohamadrezasharifinia
‘
‘
تاریخ: دوشنبه. بهار چند سال قبل
________________________
نامهی پنجم
سلام دکتر جان!
امروز دوستم به خانهام آمد و ناهار مهمان من شد. روز زوج بود و من جوجه، سبزیجاتِ تفت داده شده و سالاد تدارک دیده بودم. برای دوستم یک پیمانه برنج هم طبخ کردم. چه عطری، چه قدی، چه رنگی! چقدر دلم میخواست آن تهدیگ زرد زعفرانی را لای دندانهایم بجوم و از شنیدن صدای قرچ قرچ شکستنش لذت ببرم.
تمام ارادهام را جمع کردم تا بتوانم به لوندیهایش توجه نکنم و مزهی جوجهی بیروغنِ مخلوط شده با سیر و ادویه را به هر چیز هوسبرانگیزِ دیگری ارجح بدانم.
سالادِ دوستم را به انواع سسهای خوشمزه آغشته کردم و در سالادِ خودم دو قاشق آبغوره، یک قاشق پونهی خشک و یک قاشق زیرهی منفور ریختم. به دوستم گفتم اگر سالاد مرا دوست دارد، میتواند از این ظرف بردارد. برداشت و با اولین چنگال لذت عمیقی در چهرهاش پدیدار شد و گفت: “چقدر خوشمزه! من عاشق مزهی زیره هستم.”
آه خدای من! مگر میشود در این دنیا کسی عاشق مزهی زیره باشد و آن را نه با اکراه که با عشق میل کند؟ آن هم نه هر کسی، بلکه دوست صمیمی من! اصلا مگر زیره موجود قابل عاشق شدنیست؟
کاش من هم میتوانستم چنین حسی را نسبت به زیره پیدا کنم.
آخرین تلاشم بابت دوست داشتنِ یک چیزِ دوستنداشتنی، پارسال بود برای دوستداشتنِ آبغوره و زنجبیل. تلاش برای ایجادِ عشقی موقت تا بتوانم حضورشان را برای دقایقی در سالاد یا استکانِ آب جهت کمک به هضم غذاهای پرچرب تحمل کنم. شبیه مردهایی که بعد از شکست عشقی به فاحشهای پناه میبرند تا عشق را کمرنگ کند و در دقایق همآغوشی سعی میکنند از او لذت ببرند؛ و بعد فراموشش میکنند… یا نمیکنند… نمیدانم! من مرد نیستم و تا امروز از فاحشهای برای تسکین عشق استفاده نکردهام.
بااحترام
‘
‘
‘
عکس: @ahmadreza_shojaei
‘
‘
‘
#نامه #روزنگار
‘
‘
تاریخ: جمعه. بهار چند سال قبل
_______________________
نامهی چهارم
آه دکتر جان! چای، چای دوستداشتنی من!
چرا من را از نوشیدنِ چای به میزانِ دلخواه در طول روز محروم کردید؟
چای همدم همهی لحظات زندگی من بود؛ یار روزهای سرد و گرم، دربرندهی خستگیها، شنوندهی دلخوریها، پایهی شادمانیها و همراه دلتنگیها.
دکتر جان باورتان میشود که من چای را از پیتزا هم بیشتر دوست دارم؟
آنوقت شما در دستور غذایی چهلروزه نوشتهاید:
«در طول روز، در صورت لزوم یک فنجان چای خیلی کمرنگ مجاز است. که آن هم اگر مصرف نشود بهتر است.»
خدای من! مگر میشود؟ فقط یک فنجان؟ آن هم در صورت لزوم؟
دکتر جان این دیگر چیزی شبیه تزکیهی نفس است. شبیه روزه. ماراتنی برای تقویت اراده!
یاد روزهایی که ماه رمضان در مرداد بود میافتم و با خودم فکر میکنم از پسش برمیآیم.
یک بار که کار بدی کرده بودم، بابتِ تنبیهِ خودم، قول دادم که ده روز پشت سر هم در مرداد روزه بگیرم و گرفتم. سخت بود ولی شد.
دکتر جان آیا شما هم خودتان را تنبیه میکنید؟
دکتر جان! من آدمهایی را میشناسم که خود را از هر گناهی مبرا میدانند، حق به جانب هستند، قدرنشناسند و برای جبران آزارها، اشتباهات و زورگوییهاشان قدم از قدم برنمیدارند، چه برسد به آنکه خود را تنبیه کنند یا حتی پشیمان باشند. انگار با وجدان خاموش راحتترند.
بهایش هم کینه و خشمی همیشگیست که سرخی قلبشان را کدر میکند و در چشمهاشان نمایان میشود.
من قلبهای کدر را دوست ندارم و آن چشمها را.
دکتر جان روزهای زوج چای پررنگ صبحانه را با چنان عشقی مینوشم که انگار آخرین چای عمرم است و من در یک جزیرهی متروک گیر افتادهام و امکاناتی برای دم کردن چای ندارم؛ از هیزم و آتش گرفته تا کتری و آب و برگِ چای.
باز جای شکرش باقیست که دمنوشِ گلگاوزبان و بابونه در دستور غذایی وجود دارد. البته قطعاً جای دو قوری چایِ همیشگی را برای من پُر نمیکند.
گاهی هم تمام دقِدلیام بابت دلتنگی برای چای را سر آنها خالی میکنم و شبیه نامادری بداخلاقِ سیندرلا دمنوشها را در اتاق زیر شیروانی حبس میکنم و با خودم همان “چایِ کمرنگِ در صورتِ لزوم” را به مهمانی پسر پادشاه میبرم.
دکتر جان باید به شما بگویم که سه عدد ساقه طلاییِ روزهای فرد و دو عدد برگهی زردآلوی شبهای زوج تنها دوستانم هستند.
آیا من شایستهی داشتنِ دوستان بیشتری در این برنامهی غذایی نیستم؟
بوی قورمهسبزی خانه را برداشته است.
بروم اولین وعدهی آزاد ناهار را بعد از هفت روز میل کنم.
با احترام و هیجان
‘
‘
‘
#نامه #روزنگار
‘
‘
تاریخ: پنجشنبهای در بهار چند سال قبل.
_____________________________
نامهی سوم
سلام دکتر جان!
امروز دقیقاً شش روز است که پیوند گسستناپذیری بین من و پنیرِ کمنمک و یک کفِ دست نان سنگک ایجاد شده است.
روزهای زوج در وعدهی صبحانه با اشتیاق از همراهیِ چایِ مخلوط شده با عسل و دارچین لذت میبرم و روزهای فرد با اندوه، همراهی شیرِ مخلوط شده با عسل و دارچین را تحمل میکنم.
دکتر جان از من به شما نصیحت، چایِ صبحانه به اکسیژن میماند، هرگز با نوشیدنی دیگری جایگزینش نکنید.
راستی چرا نانوایی سنگک اینقدر کم است؟
دو سه روز به ناچار یک کف دست نان بربری مهمان صبحانهام شد که امیدوارم قابل چشمپوشی باشد؛ چون من سعی کردم فکر کنم همان سنگک است و بعد میل کنم. خب مگر نمیگویند همه چیز به ذهن انسان بستگی دارد؟ پس این ذهنِ قدرتمند نباید از تبدیل بربری به سنگک عاجز باشد! من رویش حساب کردهام. تازه حتی دلم میخواست میشد ناهار پیتزا خورد ولی به مغز تلقین کرد که این مرغ آبپز است. آنوقت شما دیگر مجبور نبودید نامههای مرا بخوانید. شاید حتی ناگزیر میشدید شغل دیگری برای خودتان پیدا کنید.
دکتر جان میخواستم به شما پیشنهاد بدهم برای کنترل اشتهای بیمارانتان به آنها بگویید، هر وقت گرسنگی و هوس بر وجودشان چیره شد، صفحات ۱۵۷ تا ۱۶۱ از کتاب «مرگ قسطی» نوشتهی «لویی فردینان سِلین» را بخوانند تا به سرعت اشتهاشان کور شود.
این چهار صفحه تشریح عجیب و زیبایی از استفراغ و دریازدگیست با نثری شگفتانگیز و ترجمهی درخشان «مهدی سحابی».
خدا را چه دیدید! شاید همین چند صفحه باعث شود که یکی از هزاران بیمارِ شما حوصله کند، کل کتاب را بخواند؛ شاید حتی برود کتابهای دیگر «سلین» را هم بخواند؛ بعد کمکم مشتاق خواندنِ سلینجر و یوسا و مارکز و…
صبر کنید دکتر!
چه راهنمایی غلطی شد!
امیدوارم به کسی چیزی نگفته باشید.
«سلین» گزینهی مناسبی برای شروع رفاقت با ادبیاتِ داستانی نیست.
برای شروع باید سراغ وطن رفت و داستانهای دلنشینتر. مثلا سراغ صمد بهرنگی؛ که البته نوشتههای او ربطی به اشتها و غذا ندارد؛ پس چرا شما باید بیمارانتان را به خواندنش تشویق کنید؟
هیچ دلیلی ندارد.
اشتباه کردم. ببخشید.
دکتر جان! بنده اصلا میانهی خوبی با این زیرهی بدمزهای که باید روی سالاد بریزم ندارم و این چند شب فقط به خاطر شما تحملش کردم ولی معلوم نیست تا کی دوام بیاورم . کاش بشود به زودی از برنامهی غذاییِ من و حتی از روی کرهی زمین محو گردد.
با احترام
دختری متنفر از زیره
‘
‘
‘
عکس: @ahmadreza_shojaei
‘
#نامه #روزنگار
‘
‘
تاریخ: دوشنبهای در بهار چند سال قبل.
____________________________
نامهی دوم
سلام دکتر جان!
امروز پودر جوانهی گندم را پیدا کردم. اتفاقاً همین عطاری نزدیک خانه داشت ولی پریروز بسته بود.
چقدر ترکیبش با ماست خوشمزه است.
آقای فروشنده میگفت که این را برای چاق شدن میخرند!
حتی گفت میشود با ماست ترکیبش کرد و مثل ماسک به صورت مالید.
من به حرفهایش درمورد چاقی اعتنا نکردم و با خودم فکر کردم که حتماً ترکیبِ پودر جوانهی گندم با بقیهی مواد غذاییِ دستورِ شما باعث افزایش وزن نمیشود، اما، راستش کمی عصبانی شدم.
میدانید، میخواهم این بار به هیچکس نگویم چه تصمیمی گرفتهام. فقط خودم بدانم و خودم. چون تا کسی میفهمد، فکر میکند حق دارد راهکارهای دیگری به تو ارائه دهد، یا با گفتنِ جملاتِ منفی نظیرِ “موهایت نریزد” یا “لاغری به تو نمیآید” یا “ضعیف میشوی” و… تو را از مضرات راه مطلع سازد!
اصلا انگار دیگران تا رضایتت را از تصمیمی که گرفتهای به کامت زهر نکنند، راحت نمیشوند.
کمتر دیدهام کسی به تصمیمت لبخند بزند، برایت آرزوی موفقیت کند، نظر اضافه ندهد، یاد خاطرات خودش از آن موضوع نیفتد و فقط با پرسیدن مشتاقانهی چند سوال ساده به تو نشان بدهد که برایت اهمیت قائل است.
تاثیر حرفهای مخربی که اغلب از سر دلسوزی و ناآگاهی زده میشود بسیار بیشتر از تصور گوینده است.
درنتیجه به نظر من بهترین جایگزینِ مشورت با دیگران، نوشتن است.
دکتر جان گزارش وضعیتم این است که دو روز کامل را طبق دستور سپری کردم و از این بابت خوشحالم.
میوه خوردن در وعدهی شام برایم سخت است اما فعلا توانستم.
تاکید شما بر تاثیرِ مثبتِ خوابِ شب بر روند سوختوساز بدن و پاکسازی، روی ذهنم کارساز بوده. سعی میکنم شبها ساعت ۱۱ به تختخواب بروم، حتی اگر خوابم نیاید. نکتهی مثبت دیگرش این است که باعث میشود گرسنگی کمتر آزارم بدهد.
یکدوم قاشق غذاخوری کنجدِ ساعت ۹ شب را هم خیلی دوست دارم. یک عدد خیار را چهارقاچ میکنم و با کنجد میخورم. عالی میشود.
با احترام
‘
‘
‘
#نامه #روزنگار
‘
‘
تاریخ: بهار چند سال قبل
__________________
نامهی اول
سلام دکتر جان!
دیروز تمام عطاریهای شهر را برای پیدا کردن پودر جوانهی گندم زیر پا گذاشتم. اما نبود که نبود. بالاخره یک نفر به من گفت باید از سوپرمارکت تهیهاش کنم. البته من کماکان معتقدم که جای پودر جوانهی گندم در عطاریست. حالا فردا باز هم میگردم.
میخواستم بابت پیدا نکردنِ پودر جوانهی گندم، قرار را از فردا شروع کنم ولی دیگر از همهی فرداها خسته شدهام و تصمیم گرفتهام همین امروز، بدون پودر جوانهی گندم آغازش کنم.
آخر میدانید اگر بخواهیم دائم در انتظار شرایط بینقص بمانیم، باید تا آخر عمر قید بسیاری از اتفاقهای خوب را بزنیم، چون همیشه چیزی هست که باید باشد ولی نیست!
دکتر جان شما به من برنامهی چهل روزه دادهاید. من میترسم وسط راه جا بزنم. درست است که قرار گذاشتهایم دستوراتتان را مو به مو اجرا کنم، اما شما در زندگی من نیستید، از مشکلات و وسوسهها خبر ندارید و نمیدانید گاهی مقاومت چقدر سخت میشود!
به هر حال، من، از بعدازظهر همین جمعه، در حالیکه ناهار دلخواهم را به وفور میل کردهام و چشم و دلم از آن سیر است، با عزمی راسخ برنامهی غذایی جدید خود را آغاز میکنم و همه چیز را برای شما صادقانه مینویسم تا در این چهل روز قدم به قدم همراه من و کنترل شهوترانی و تخطیهایم باشید؛ که سختترین قسمتِ پرهیز، ایستادگی در برابر هوس است و نه گرسنگی.
با احترام
‘
‘
‘
#نامه #روزنگار
‘
‘
‘
‘
میگه: روز جهانی چای بود!
میگم: مگه چای هم روز جهانی داره؟
میگه: آره.
میگم: به نظرم مسخرهست.
میگه: خب یه راه برای نشون دادن ارزش و اهمیته.
میگم: که چی؟
میگه: که هیچی. قشنگه دیگه…
ساکت میشم. اصلا نباید حرف میزدم.
یه دونه چوب دارچین و دو تا دونه هل میندازم توی لیوان دمنوشخوریِ شیشهای و میذارمش روی کتری تا خوب دم بکشه.
چرا روز جهانیِ لیوانِ دمنوشخوریِ شیشهای نداریم؟ هیچکس به اندازهی من دوستشون نداره؟ روز جهانی کودک! روز جهانی زن! یعنی در طول سال تا میتونی دهن یه نفر رو سرویس کنی ولی در اون روز خاص براش گل و کادو بخری و زحماتش رو ارج بنهی! تازه اگه یادت نره! نه یادت نمیره. اینقدر برات اساماس تبلیغاتی میاد که نمیذارن یادت بره چون باید بابت اون روزِ خاص پول خرج کنی. هر جا که قرار باشه پول خرج کنی نمیذارن یادت بره. از کی پول اینقدر مهم شد؟ یعنی الان مازراتی مهمتره یا گل خداداد عزیزی به استرالیا؟
میپرسه: به چی فکر میکنی؟
میگم: به گل خداداد عزیزی.
میگه: چند سالت بود؟
میگم: هفده.
میگه: چه حالی داد. چقدر عربده کشیدیم. کیف و ذوقش دیگه تکرار نشد.
میگم: اون پنالتی که بیرانوند گرفت هم شبیه همون بود.
میگه: آره، اونم باحال بود. ولی گل خداداد یه چیز دیگه بود. بعد از اون همه سال…
میگم: اگه بهت بگن میتونی از بین سه تا گزینه یکی رو انتخاب کنی، کدوم رو انتخاب میکنی؟
گزینهی یک: روز بازی ایران و استرالیا جای خداداد عزیزی باشی،
گزینهی دو: روز بازی ایران و پرتغال جای بیرانوند باشی،
یا گزینهی سه: یه مازراتی داشته باشی؟
یه کم بهم نگاه میکنه. چاییم رو از دستم میگیره و نصفشو میریزه تو لیوان خودش. روی هر دو تا لیوان آب جوش میریزه. لیوانمو بهم پس میده و
میپرسه: انتخابِ دیگهای ندارم؟
میپرسم: چی مثلا؟
میگه: تو رو بردارم بریم شمال.
میگم: جریمه میشیم.
میگه: مازراتیمو میفروشم جریمهشو میدم.
‘
‘
‘
پینوشت:
🥈⚽️👏🏻👏🏻👏🏻
•ببری ببازی دوستت داریم.
نایب قهرمانیمون در جام باشگاههای آسیا مبارک.
❤️
‘
#پرسپولیس
#آخرین_روز_پاییز
#چای
#تکه_پاره_های_عاشقانه_رویا
‘
‘
🏆’
صبح قهرمانی🥇
عشق و باور و امیدِمون رو توشهی راهِ پرسپولیس میکنیم.
❤️
همراه با گزارش دلچسب عادل فردوسیپور از طریق لایو صفحهی اینستاگرام فارسی AFC.
@theafchub_ir
‘
‘
‘
#پرسپولیس #قهرمان #عشق #قرمز
#قهرمان_آسیا
‘
‘
برای پرویز پورحسینی، چنگیز جلیلوند، کامبوزیا پرتوی و همهی دوستان و همکاران عزیزم که در اینروزهای تلخ و سیاه، پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر، فرزند و عزیزانشون رو از دست دادند.
🖤
روحشون شاد.
یادشون در قلب عزیزان، جاودان.
‘
‘
‘
#پرویز_پورحسینی
#چنگیز_جلیلوند
#کامبوزیا_پرتوی
‘❤️🎂❤️’
دلم میخواست توی بهترین شرایط، با دل خوش و صورتی پر از لبخند تولدت رو جشن بگیریم ولی…
این روزها مهمترین چیز سلامتیه و همینکه میتونم ببینمت و در آغوش بگیرمت خودش بزرگترین جشن و نعمته.
تولدت مبارک عزیزترینِ من
😍🎂😍
دوستت دارم، زیاد، خیلی زیاد، اونقدر زیاد که در جهان نمیگنجه.
❤️
‘
‘
احمدرضا شجاعی عکاس سال سینمای ایران شد.
احمدرضا شجاعی تندیس ششمین مسابقهی عکس سینمای ایران را دریافت کرد.
به گزارش روابط عمومی انجمن صنفی عکاسان سینمای ایران، امسال به دلیل شیوع ویروس کرونا، جشن عکاسان سینما به روال هر سال برگزار نشد و امروز سهشنبه 29 مهرماه، مراسم تقدیر از نامزدهای این دوره از مسابقه عکس سینمای ایران و عکاس برگزیده با حضور هیات مدیره انجمن صنفی عکاسان سینمای ایران در خانهی سینمای شمارهی یک برگزار شد.
‘
همیشه باعث لبخند و مایهی افتخاری.
تندیس و دیپلم افتخار بهترین مجموعهی عکس
بابت فیلم «سمفونی نهم» مبارکت باشه.
👏🏻📷👌🏻’
‘
@ahmadreza_shojaei
‘
پینوشت:
‘
۱.برای همکاران و دوستان عزیزم و همهی کسانی که در حال جنگ با بیماری هستند آرزوی سلامتی میکنم.
‘
۲.برای زیباتر شدن، باید عکس رو کراپ میکردم ولی ترجیح دادم ماسکها به نشانهی این روزها در عکس بمونن.
‘
۳.کار میکنیم و به شدت مراقبیم.
امیدوارم تاثیر داشته باشه.
‘
‘
🖤
‘
این هم از «دل»
‘
از تمام کسانی که «دل» رو دنبال میکردن و دوستش داشتن و از تمام کسانی که «دل» رو دنبال میکردن ولی دوستش نداشتن، سپاسگزارم.
قطعاً تکتک ما نهایت تلاشمون رو کردیم که بهترینِ خودمون رو ارائه بدیم.
دلمون میخواست درصدِ رضایتِ مخاطب نسبت به کلِ مجموعه خیلی بیشتر باشه ولی گاهی پیشبینیها درست درنمیاد و از تصمیمگیریها، نتیجهی کاملاً مطلوب حاصل نمیشه.
ممنون که با وجود کاستیهای ما، شما مهموننوازهای خوبی بودید.
از منوچهر هادی عزیز، همبازیهای عزیز و عزیزانِ پشت دوربین بابت خاطرات خوشِ روزهای «دل» تشکر میکنم.
از بودن در کنار همهی شما لذت بردم.
«رابی» رو مثل روز اول فیلمبرداری، عاشقانه دوست دارم و هرگز لحظههای عجیب و پر از عشق و حقارتی که به خاطرش تجربه کردم، فراموش نمیکنم.
‘
‘
‘
پینوشت:
میخواستم یک سری عکس از دل به اشتراک بذارم که در صفحهی تگ با محبت فنپیجهای عزیز مواجه شدم.
ویدئوی خیلی قشنگیه. بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. به جای عکسها از نتیجهی مهرتون فیلم گرفتم و پست گذاشتم.✌🏻
ممنونم از اینهمه لطف😘
‘
‘
🍂🍁
پاییز
‘
‘
و بالاخره آخرین جمعهی تابستون…
پستِ جمعههای تابستون رو با عکسی تموم میکنم که خودم نگرفتم ولی بیشتر از سلفیهام توش حضور دارم.
خوب که دقت کنی لابهلای اون گلهای نارنجی، بالای درخت،
روی فرمون که پشتِ درِ کاپوتِ ماشین پنهان شده،
بین لاستیکها، توی چراغها، زیر درِ عقب که برعکسِ ماشینهای دیگه جای موتوره و افتاده رو زمین، یه دختر بچهی شاد میبینی که لباس قرمزِ گلگلی پوشیده و موهای شونهنکردهش رو هواست و داره بالا و پایین میپره و کیف میکنه.
اون منم.
چی قشنگتره از بازی کردن وسطِ تکههای یه فولکس صورتی که توش گلهای زرد و سفید روییده باشه؟
‘
پینوشت:
‘
۱.همراه هر کدوم از شعرهای «گلستان سعدی» که جمعههای قبل اینجا نوشته شد، یک “حکایت” هست که در صورت تمایل میتونید با سرچِ مصراع اول بشنوید و بخونید.
شعرها از روی کتاب نوشته شده.
📖
‘
۲.جمعههای این تابستون هم تموم شد و من یه دونه عکس از چای نذاشتم.😄
جذابیتِ پستهای جمعهی پارسال در نوشتن از روزمرّگیها و بزرگنماییِ مسائل پیشپاافتاده بود که البته به نظر من ذاتِ زندگی هستن.
اون مدل نوشتن کار آسونتری بود، شاید حتی جذابتر هم بود چون کنجکاوی خواننده رو به طور نسبی ارضا میکرد.
امسال دلم خواست توی تخیل غوطهور بشم.
خیلی سخت شد.
چند بار اومدم جا بزنم و رهاش کنم ولی با خودم مبارزه کردم.
در نهایت تجربهی قشنگی شد.
🌹
‘
۳.چطور اینهمه حسِ خوب رو اینهمه سال
از خودمون دریغ کردیم؟ چه حماقتی…
‘
۴.از عکسهای کارتپستالی خوشم نمیاد؛ از اون عکسهای قشنگ که همه برای هم فوروارد میکنن و معلوم نیست عکاسش کیه و چی شده که این عکس رو گرفته.
عاشق عکسهایی هستم که عکاسش رو میشناسم و وقتی از عکسش تعریف میکنم چند فریم دیگه از زوایای مختلفِ سوژه برام میفرسته، از حسش حرف میزنه و سکوتِ عکس رو میشکنه.
مثل این عکس.
میخواستم برای آخرین جمعهی تابستون ساز بزنم و با موسیقی به استقبال پاییز برم ولی این عکس تصمیمم رو تغییر داد.
عکسی که کسی به یادت با دست خودش میگیره،
داراییِ ارزشمندِ توئه.
📷❤️
با داراییِ ارزشمندم به استقبال پاییز میرم.
🍂🍁
‘
۵.کاش عامل شکوفاییِ هم باشین نه خشکیدگی.
‘
۶.باز طولانی شد!
ششمی جا نمیشه.
اگه فرصت بشه یه سری به کانال میزنم و اونجا ادامه میدم.
😊✌🏻
‘
۷.نوشتنهای خیالانگیز گاهی کمی روح رو سبک میکنه در روزهایی که آغشته به اندوهه.
ممنون که سیزده جمعهی تابستون رو با من همراه بودین.
❤️
‘
#فولکس
#جمعه
‘
‘
سوال:
دوست داشتید دوازدهمین جمعهی تابستانِ خود را چگونه بگذرانید؟
جواب:
به نام خدا
دوست داشتم در دوازدهمین جمعهی تابستان مهتاب شوم.
بالای کوه بنشینم و به هر خانهای که چراغش روشن است سرک بکشم و هر کسی را که ترسیده و مغموم و تنهاست، همدم باشم.
دلم دانستنِ قصهی تمام پنجرهها را میخواهد و قدرت برای کاستن از غصهها.
دلم آرزوهایی دارد که برای محقق شدنشان باید روی زمین نبود.
باید ماه شد. مهتاب شد.
آنگاه شاید بشود کاری کرد،
اگر ابرهای سیاه بگذارند.
‘
‘
‘
پینوشت:
‘
۱.دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
«سعدی»
«گلستان، باب اول»
📖
‘
۲.روز ملی سینما بر همهی سینماگران و سینمادوستان مبارک.
🎞
‘
۳.آدمها فرمولهای زیادی رو برای خوشبخت شدن به دیگران دیکته میکنند.
وای به روزی که توی این فرمولها گیر بیفتی…
🤦🏻♀️
‘
۴.تداوم.
تداوم خیلی مهمه.
💪🏻
‘
۵.«ولی رازی بین همهی عکسهای خوب هست که عکسهای دیگر از آن بیخبرند. جملهی اول همهی آنها یکیست: مرا ببین.»
پیمان هوشمندزاده
از کتاب «لذتی که حرفش بود»
نشر چشمه
📝
‘
۶.چه پست اتحاد قشنگی…
ممنونم از لطف و محبت همیشگیتون.
آرزوی قلبیم خوشبختی و شادی تک تک شماست.
شمارهی شش تقدیم به شما که بدونید چقدر عزیز هستید.
❤️
‘
۷.عکس رو پارسال اواخر شهریور گرفتم.
از پنجرهی اتاق تمرین تالار وحدت.
شبی که ماه عجیب بود.
🌕
‘
‘
‘
#ماه #شب #تهران
#moon #moonlight
‘
‘
‘
سوال:
دوست داشتید یازدهمین جمعهی تابستانِ خود را چگونه بگذرانید؟
جواب:
به نام خدا
دوست داشتم یازدهمین جمعهی تابستان خود را شاد و پُرلبخند و بیترس، همنفس با انسانهای خوشذات و بیعقده و پخته و تکلیفروشن بگذرانم.
با آنها که میشود ساعتها به حرفهاشان گوش سپرد و خسته نشد.
با آنها که هر کلامشان مرهمیست و هر قصهشان امیدی و هر مثالشان گنجینهای.
با آنها که اعتماد را با نگاه برایت معنی میکنند و اطمینان را در دستهایت میکارند.
با آنها که…
میشود تا صبح نوشت.
‘
‘
‘
پینوشت:
‘
۱.ندهد هوشمندِ روشنرای
به فرومایه کارهای خطیر
بوریاباف اگرچه بافندهست
نبرندش به کارگاهِ حریر
«سعدی»
«گلستان، باب هفتم»
📖
‘
۲.عکس بماند به یادگار از روزهای عجیب سال ۱۳۹۹.
📷
‘
۳.اولین دستاوردِ هرگونه تغییری، هراسه.
‘
۴.اشتباه کردم، نباید تحتتاثیر جو قرار میگرفتم. باید به حرف دوستانِ آدمحسابیم گوش میدادم و نمیدیدمش. ۲۸ ساعت!!!🤦🏻♀️
در عوض «چرنوبیل» عالیه.
‘
۵.فعال بودنِ کودکِ درون با گیر افتادن در نابالغی فرق داره.
اولی جذابه دومی رقتانگیز.
‘
۶.🏆🏆🏆🏆⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️
‘
۷.لقبهای تحمیلی بسیار آزاردهنده هستن.
تقریباً هر چیز تحمیلی آزاردهندهست.
‘
‘
سوال:
دوست داشتید دهمین جمعهی تابستانِ خود را چگونه بگذرانید؟
جواب:
به نام خدا
دوست داشتم در دهمین جمعهی تابستان آکاردئونِ کوچکی باشم در دستانِ نوازندهای ماهر که آوایش، سکوتِ چراغ قرمزها را، سوزناک و طربانگیز، میشکند.
سوز، از قلبِ مردی برمیخیزد که مرا در بر گرفته و مینوازد و به آرزوهای بربادرفتهاش فکر میکند.
طرب، اما از من است که از غمِ دنیا فارغم و نیازی به هیچ چیز ندارم، نه به غذا، نه به آب، نه به پول، نه به زیبایی و نه حتی به شنیده شدن.
برای حیاتِ من، مردی کافیست
که با قلبی آکنده از اندوه بنوازدم.
‘
‘
‘
پینوشت:
۱.همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حالِ مور
همچو حالِ توست زیر پای پیل
«سعدی»
«گلستان، باب اول»
📖
‘
۲.وارد شهریور که میشیم هوا یه جور دیگه میشه! انگار داره آسمون رو آذین میبنده تا پاییز بیاد…
یه ذره زیادی زود نگذشت تابستونِ امسال؟
🌥
‘
۳.اگه میگفتن میتونی زیستن توی یک روز از گذشتهات رو دوباره تجربه کنی چه روزی رو انتخاب میکردی؟!
فقط یک روز!
انتخاب خیلی سختیه.
‘
۴.تعطیلات، برای دیدن سریالهای عقبافتاده بهترین فرصته.
از چهار نفر پرسیدم ترسناکه؟ همه گفتن نه.
خدا رو شکر اعتماد نکردم و توی روز شروعش کردم.
بابا نامردا پس به چی میگین ترسناک؟!
فقط موسیقی متنش برای کابوسهای شبانه کافیه!
ایدهی اصلی بسیار جذابه و درگیریِ ذهنیِ خیلیهاست؛ خط قصه هم ترسناک نیست ولی ساختارِ سکانسها و فضای کلیِ سریال مالامال از رعب و وحشت و غافلگیریه.
سیزن یک درخشان بود؛ سیزن دو طبق معمول افت کرد و حوصلهم رو سر برد؛ حالا ببینیم توی سیزن سه چهجوری میخوان ماجراها رو جمع کنن…
اسم سریال رو هم نمیگم😎
🎞
‘
۵.بعضی از اتفاقها اگه ده سال پیش میافتاد توی همهی رگهام شعف جاری میشد، ولی الان…
‘
۶.ما که سالهاست از قهرمانیهای پی در پی و بردهاش غرق لذتیم و شعارمون اینه:
«ببره، ببازه دوستش داریم»
ولی از اینکه دیدم دوستان استقلالیم بعد از مدتها پست و استوری گذاشتن خوشحال شدم.😬
جوکها دربارهی هر دو تیم عالی بود، خیلی خندیدم.
بردن در ضربات پنالتی رو در مسابقات جام حذفی! به استقلالیهای عزیز تبریک میگم.
امیدوارم لذتِ بُرد در نود دقیقه رو هم تجربه کنند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🏆🏆🏆🏆
‘
۷.آدمها رو بسیار بینیازتر و وارستهتر و آدمحسابیتر از اون چیزی که در واقعیت هستن تصور میکنم.
اشتباهِ بزرگیه.
بیقضاوت بودن _چه مثبت و چه منفی_ بهترین راهِ شناخت و پذیرشِ انسانهاست.
‘
‘
سوال:
دوست داشتید دهمین جمعهی تابستانِ خود را چگونه بگذرانید؟
جواب:
به نام خدا
دوست داشتم در دهمین جمعهی تابستان آکاردئونِ کوچکی باشم در دستانِ نوازندهای ماهر که آوایش، سکوتِ چراغ قرمزها را، سوزناک و طربانگیز، میشکند.
سوز، از قلبِ مردی برمیخیزد که مرا در بر گرفته و مینوازد و به آرزوهای بربادرفتهاش فکر میکند.
طرب، اما از من است که از غمِ دنیا فارغم و نیازی به هیچ چیز ندارم، نه به غذا، نه به آب، نه به پول، نه به زیبایی و نه حتی به شنیده شدن.
برای حیاتِ من، مردی کافیست
که با قلبی آکنده از اندوه بنوازدم.
‘
‘
‘
پینوشت:
۱.همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل
زیر پایت گر بدانی حالِ مور
همچو حالِ توست زیر پای پیل
«سعدی»
«گلستان، باب اول»
📖
‘
۲.وارد شهریور که میشیم هوا یه جور دیگه میشه! انگار داره آسمون رو آذین میبنده تا پاییز بیاد…
یه ذره زیادی زود نگذشت تابستونِ امسال؟
🌥
‘
۳.اگه میگفتن میتونی زیستن توی یک روز از گذشتهات رو دوباره تجربه کنی چه روزی رو انتخاب میکردی؟!
فقط یک روز!
انتخاب خیلی سختیه.
‘
۴.تعطیلات، برای دیدن سریالهای عقبافتاده بهترین فرصته.
از چهار نفر پرسیدم ترسناکه؟ همه گفتن نه.
خدا رو شکر اعتماد نکردم و توی روز شروعش کردم.
بابا نامردا پس به چی میگین ترسناک؟!
فقط موسیقی متنش برای کابوسهای شبانه کافیه!
ایدهی اصلی بسیار جذابه و درگیریِ ذهنیِ خیلیهاست؛ خط قصه هم ترسناک نیست ولی ساختارِ سکانسها و فضای کلیِ سریال مالامال از رعب و وحشت و غافلگیریه.
سیزن یک درخشان بود؛ سیزن دو طبق معمول افت کرد و حوصلهم رو سر برد؛ حالا ببینیم توی سیزن سه چهجوری میخوان ماجراها رو جمع کنن…
اسم سریال رو هم نمیگم😎
🎞
‘
۵.بعضی از اتفاقها اگه ده سال پیش میافتاد توی همهی رگهام شعف جاری میشد، ولی الان…
‘
۶.ما که سالهاست از قهرمانیهای پی در پی و بردهاش غرق لذتیم و شعارمون اینه:
«ببره، ببازه دوستش داریم»
ولی از اینکه دیدم دوستان استقلالیم بعد از مدتها پست و استوری گذاشتن خوشحال شدم.😬
جوکها دربارهی هر دو تیم عالی بود، خیلی خندیدم.
بردن در ضربات پنالتی رو در مسابقات جام حذفی! به استقلالیهای عزیز تبریک میگم.
امیدوارم لذتِ بُرد در نود دقیقه رو هم تجربه کنند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🏆🏆🏆🏆
‘
۷.آدمها رو بسیار بینیازتر و وارستهتر و آدمحسابیتر از اون چیزی که در واقعیت هستن تصور میکنم.
اشتباهِ بزرگیه.
بیقضاوت بودن _چه مثبت و چه منفی_ بهترین راهِ شناخت و پذیرشِ انسانهاست.
‘
‘
سوال:
دوست داشتید نهمین جمعهی تابستانِ خود را چگونه بگذرانید؟
جواب:
به نام خدا
دوست داشتم در نهمین جمعهی تابستان خورشید باشم.
پشت کوه قایم شوم، گرمای سوزانم را بر زمین بگسترانم، اشعههایم را از میان ابرها بتابانم و برای زیستن نیاز به هیچ چیز دیگری نداشته باشم.
نور باشم و گرما و دیگر هیچ.
‘
پینوشت:
‘
۱.هر که در خُردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست
چوبِ تَر را چنان که خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست
«سعدی»
«گلستان، باب هفتم»
📖
‘
۲.جمعهی سوم اومد، جمعهی نهم رفت.
☹️
‘
۳.وقتی بهت یه رازی رو میگن،
بهترین کار برای «راز دار بودن» فراموش کردنِ اون رازه.
‘
۴.قبلاً هم توی بعضی از شبهای تابستون یهو بارون میاومد.
به طور اتفاقی گاهی هم با مناسبتهای خاص مصادف میشد.
به فال نیک میگرفتیم.
فکر میکردیم مُهرِ تاییدیه بر عشق.
نفهمیدیم بود یا نبود…
🌧
‘
۵.استفادهی مکرر از کلماتِ نابِ تحسینبرانگیز، ارزشِ کلمه رو پایین میاره.
استفادهی مکرر از کلماتِ نابِ تحسینبرانگیز، ارزشِ کلمه رو…
استفادهی مکرر از کلماتِ نابِ تحسینبرانگیز، ارزشِ…
استفادهی مکرر از کلماتِ نابِ تحسینبرانگیز،…
استفادهی مکرر از کلماتِ نابِ…
استفادهی مکرر از…
استفادهی…
‘
۶.دلم تنگ شده بود.
❤️
‘
۷.به یاد وبلاگ
بخشی از تکه پارههای عاشقانهی رویا:
‘
پرسید:
«رویا! تو این کافه چند تا قرارِ عاشقانه داشتی؟»
گفتم:
«این کافهی همیشگیه. پر از خاطرهست.»
پرسید:
«یعنی اینجا یه اولین دیدار نداشتی که برات خیلی مهم بوده باشه؟»
سکوت کردم. به آخرین میزِ سمت راستِ گوشهی کافه خیره شدم. به اولین دیدار فکر کردم، به لحظهای که رسیدی به میز و سلام کردی و من از جام بلند شدم و نگاهت کردم و دلم هُری ریخت پایین.
پرسیدم:
«چه فرقی میکنه؟»
پرسید:
«فرقی نمیکنه؟»
گفتم:
«من و تو اینجا کلی خاطرهی خوش ساختیم.»
پرسید:
«میای اینجا یادش میافتی؟»
گفتم:
«اگه گیر ندی نه، ولی الان آره، یادش افتادم.»
گفت:
«بهش حسودی میکنم.»
گفتم:
«نکن. الان تو اینجایی، اون نیست.»
گفت:
«ولی اگه من نباشم و تو بازم به این کافه بیای مهمترین خاطرهت، اولین دیدارت با اونه نه من.»
گفتم:
«پس همیشه باش. اینقدر باش تا همه چیز شبیهِ تو بشه. حتی خاطراتِ قبل از تو. شاملو میگه:
“نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامونِ من
همه چیزی
به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گزیر نیست.”
اینقدر باش که مرا از تو گزیر نباشه.»
تلخ نگاهم کرد…
مهمترین خاطره، اولین دیدار باقی موند.
‘
‘
سوال:
دوست داشتید هشتمین جمعهی تابستانِ خود را چگونه بگذرانید؟
جواب:
به نام خدا
دوست داشتم در هشتمین جمعهی تابستان، کلبهی محبوب تو باشم.
درم رو به سرسبزی و صفا باز شود، اشعههای کوچک و کمرمق آفتاب بر فرش دستبافم بتابند، صدای قلقل سماورم خستگی را از تن تو بیرون ببرد، پنجرههایم با دستهایت باز شوند، بوی دستپختت در آشپزخانهام بپیچد و هوایم به صدای خندهی تو و دوستانت آمیخته شود.
دوست داشتم خانهای باشم که تا چشمت به من میافتد بگویی همین است، خانهی رویایی من، مأمن.
مأمن یعنی محل امن، پناهگاه، جایی برای غوطه خوردن در آرامش، آسودگی، امنیت، لبخند، اشک، حس، خیال…
در هشتمین جمعهی تابستان دوست داشتم مأمنِ خیال تو باشم.
گفتم:«چه زود جمعه میشه، باید بنویسم.»
گفت:«این جمعه دربارهی من بنویس.»
نوشتم.
‘
پینوشت:
۱.شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
تو را کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ
«سعدی»
«گلستان، باب دوم»
📖
‘
۲.عکس رو احمدرضا شجاعی گرفته.
@ahmadreza_shojaei
📷
‘
۳.غذات رو میخوری و طبق عادت، خلالدندون برمیداری تا از توی سوراخِ دندونِ خرابِ یکی مونده به آخر، تکههای غذا رو دربیاری که یادت میافته پریشب رفتی دندونپزشکی و دندونت رو پُر کردی و دیگه از سوراخی که تمام این مدت همراهت بوده خبری نیست.
به خلالدندونِ توی دستت نگاه میکنی.
خلالدندون رو میکشی روی دندونِ پُر شدهت به امید پیدا کردن سوراخ قبلی.
چیزی نیست.
باید از ترمیم شدنِ سوراخِ دندونت خوشحال باشی ولی نیستی.
دلت برای دندونی که سوراخ بود و غذا توش گیر میکرد و بعد از کلنجار فراوان با کمک خلالدندون یا گاهی حتی سرِ فلزیِ مدادنوکی خالی میشد تنگ شده.
با پُر شدگیِ دندونت راحت نیستی، چون بهش عادت نداری.
چون به رنج کشیدن عادت کردی.
چون به لذت بردن از رنج کشیدن عادت کردی.
حواست نیست.
🦷
‘
۴.دوشنبه، چقدر قشنگ بود.
چقدر دوستتون دارم.
👨👩👧👧
‘
۵.معرفت توی روزهای سخت معلوم میشه.
سرِ بزنگاه.
اونجایی که زدنش زمین و همه دارن از روش رد میشن و به نفعِ تو هم هست که از روش رد بشی ولی نمیشی.
اونجایی که میتونی دم به دمِ دشمن بدی ولی نمیدی.
توی شرایط عادی که ادعای معرفتِ همه، گوشِ فلک رو کر کرده.
‘
۶.موسیقی…
‘
۷.اگه توی خزعبلات غرق بشی، دل من برای آدمی که قبلا بودی تنگ میشه…
فوقش در اقلیتی دیگه.
فوقش تنهاییت بیشتره.
فوقش آدمای کمتری اطرافت هستن،
ولی کیفیتشون بالاتره.
چند روز پیش دوستی از قول مادربزرگش گفت
دو تا هزار تومنی بهتر از دو هزار تا یک تومنیه.
نیست؟
‘