. چه غریبانه که دیگر نیستی چه بیرحمانه که دیگر سِر شده ایم از رفتن ها شاید هم از ماندن ها سفر به خیر دلواپس ثانیه در هجوم دلخوشی ها نباش دقایقی پیش ثانیه هم به اندوه رفتنت مبتلا شد و زمان در خاطرمان به احترام عمری بودنت خواهد ایستاد. «محمدرضا ژاله» حسین شاسورپور ۱۳۲۱-۱۴۰۰ 🥀🖤🥀
. چه غریبانه که دیگر نیستی چه بیرحمانه که دیگر سِر شده ایم از رفتن ها شاید هم از ماندن ها سفر به خیر دلواپس ثانیه در هجوم دلخوشی ها نباش دقایقی پیش ثانیه هم به اندوه رفتنت مبتلا شد و زمان در خاطرمان به احترام عمری بودنت خواهد ایستاد. «محمدرضا ژاله» حسین شاسورپور ۱۳۲۱-۱۴۰۰ 🥀🖤🥀
. چه غریبانه که دیگر نیستی چه بیرحمانه که دیگر سِر شده ایم از رفتن ها شاید هم از ماندن ها سفر به خیر دلواپس ثانیه در هجوم دلخوشی ها نباش دقایقی پیش ثانیه هم به اندوه رفتنت مبتلا شد و زمان در خاطرمان به احترام عمری بودنت خواهد ایستاد. «محمدرضا ژاله» حسین شاسورپور ۱۳۲۱-۱۴۰۰ 🥀🖤🥀
. چه غریبانه که دیگر نیستی چه بیرحمانه که دیگر سِر شده ایم از رفتن ها شاید هم از ماندن ها سفر به خیر دلواپس ثانیه در هجوم دلخوشی ها نباش دقایقی پیش ثانیه هم به اندوه رفتنت مبتلا شد و زمان در خاطرمان به احترام عمری بودنت خواهد ایستاد. «محمدرضا ژاله» حسین شاسورپور ۱۳۲۱-۱۴۰۰ 🥀🖤🥀
. چه غریبانه که دیگر نیستی چه بیرحمانه که دیگر سِر شده ایم از رفتن ها شاید هم از ماندن ها سفر به خیر دلواپس ثانیه در هجوم دلخوشی ها نباش دقایقی پیش ثانیه هم به اندوه رفتنت مبتلا شد و زمان در خاطرمان به احترام عمری بودنت خواهد ایستاد. «محمدرضا ژاله» حسین شاسورپور ۱۳۲۱-۱۴۰۰ 🥀🖤🥀
. موزیک جدیدم به اسم “گل من” با مجوز رسمی از وزارت محترم فرهنگ و ارشاد منتشر شد. —————- پخش از ملوبات و تمامی سایت های معتبر —————- producer: @1hadihosseini & @alihosswini pro manager: @1ehsanasadi production manager: @mortezazamanii ————- 🎼monologue @mr.zhaleh ————- 📝lyrics & music @mehryaarr & @rraeenn —————- 🎹arrangment🎛mix & mastering @farzanhasanvand —————- 🎸giutar bass & electric @babakriahipour & @farazdadashii @farzanhasanvand —————- 👕dress designer @arastoo_collection 👖 —————- 🎥director @rashed_naderi —————- 📸photo & cover @amirhasankeynejad —————- 💇🏻hairstyle @ehsan.perfect @ehsanhajialii —————- مرسی از همه دوستان که مارو همراهی کردن:♥️ @mehdihosseiniofficial @saeedsam_music @alishorooi @ashkanmohammadian_official @moslem_salari @ssorroush @saeed.mahvar @arkaalizadeh @poriwah @bardiataheeri @arastoo_qodc @mosyraapi @peymanzareiii @yahyanazari2021 —————- ممنون که همیشه کنارم بودی @alirezachalookofficial —————- @kish.enjoy 🏜🏝🏜 —————- #محمدرضاژاله #نویسنده
. میخواستم بهش بگم بخش چهارم پدرم خودکشی کرد،شاید این استعداد ژنتیکی باشه.چون منم بعضی موقع ها بهش فکر میکنم،نه با اسم دلهره آورِ [خودکشی]، بهش بگم ترک کالبد قشنگتره چون با صرف نظر از فرضیهٔ غیر ارگانیک مثل روح و پیرونظریهپایستگی انرژی نیوتون؛انرژی از بین نمیرود و به وجود نمیآید، تنها از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود.من به این معتقدم ما هیچ وقت از بین نمیریم فقط جا به جا میشیم.داشتم میگفتم پدرم خودکشی کرد نه این که یه کالیبر۴۵ بذاره رو شقیقه اش و تمام و یا با طنابسفید کنفی که حتی توبازارهم از خوفش نتونی دستت بگیری.هیچ ابزاری در کار نبود.پدرممیگفت من خیلی جاها مردم و هنوز زنده ام.اگه تو اسطوره های ایرانی دنبالش بگردیم میتونم بگم؛پدرم شمس زیست بود. یه روز با جسارت تمام ازش پرسیدم اولین بار کِی مردی؟! گفت؛[شب، داخلی،زیرزمین خونه] زیر پتو تار میزدم که صداش بالا نره،صبح پاشدم رفتم حیاط دم حوض دست و صورتم رو بشورم دیدم یحیی دم حوض داره جون میده، یحیی؟!اسم سازش بود.صدای خنده های خانواده اش کل دالان پشتی رو برداشته بود، مسرور از این که بلاخره دستگاه شیطان رو تو این خونه از بین بردیم پدرم رو نگاه میکردن.پدرم اولین بار اونجا،کنار یحییمرد.بدون این که سوال بعدی رو ازش بپرسم خودش در ادامه گفت؛ دومین بار [روز، خارجی، خرمشهر] درست زمانی مُردم که دیدم مدرسه دخترانه ای به تصرف عراقی ها در اومد همه رو سوار مینی بوس کردن چند ساعت بعد کارون لباس هاشونو با خودش آورد، درست جلو چشم من بیهیچ حرکتی ایستاد، انگار کارون از شرمش مرده بود.پدرم دومین بار اونجا، کنار کارون و دخترکانشمرد.دیگه هیچ وقت از مردن های دیگه برام حرفی نزد و تنها یکبار در مورد [طولانی ترین] مردنش صحبت کرد،مردنی که مسببش مردم بودن.بهم میگفت حواست به آدمها باشه تنها موجودات خطرناک این کُره آدم ها هستند.از قول فروغ میگفت؛ و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست،که همچنان که تو را می بوسند،در ذهن خود طناب دارتورامیبافند.میگفت سعی کردم آدم ها رو به سهم خودم ازجهالتشون نجات بدم.تا این که فهمیدم، دیر فهمیدم جهالت خودشمکتبی داشت پراز شاگرد،اونهاتربیت میشدن که تربیتبدن.میگفت: یه روزی میرسه که میبینی نقطه مقابل دانایی جهالت نیست بلکه توهم به دانایی.دقیقا اونروزه که در ستیز با این مردم خواهی مرد نهفقط یکبار بلکهچندین بار.آخرین باری که پدرم رو دیدم چشماش باز بود ولی نمیشنید. برای حرف زدن باهاش دیر شده بود.[میخواستم بهش بگم]پدر،مناینروزهاهرروز میمیرمهروز… راستی آخرین بار کی مردی؟! «محمدرضا ژاله»
. میخواستم بهش بگم (قسمت ششم) حوصلهٔ اتوبوس نداشتم کنار خیابون آروم داشتم قدم میزدم به این فکر میکردم که تا کجای مسیر دست خودمه مسیری که داشتم طی میکردم رو نمیگم،مسیر روزمرهٔ حال و هوای زندگیم،مثلا شاید دلم بخواد تو مسیر اونوسطا بزنم کنار زیردرخت سیب سایه بگیرم از تماشایچشمه و صدای عشق بازی آب در گذر از سنگ هالذت ببرم…در همین حین صدای بوق بهمفهموند همه چی هم دست خوده آدم نیست.برگشتم راننده گفت؛کجا میری؟! گفتم؛تا سرپل گفت؛ بشین.نشستم شروع کرد به حال احوال و گریز ریزی هم به سیاست و عبور مردم از دیانت میزد به نظر باسوادمیومد از تغییرات اساسی سیاسی چین در مواجه با تعریف دشمن برای مردمش.گفت که چطور سیاست خارجه چین نوک پیکان دشمنی رو از آمریکا در کسری از ثانیه به سمت شوروی گرفت داشت میگفت اگه جمهوری اسلامی…که حضور خانمی کنار جاده رشتهٔ این تصور رو پاره کرد.بهم گفت لطفاً بشین پشت این خانم معذب نشه.به مجرد اینکه حرکت کردیم از داشبوردپارچه مشکی در آورد به سمت خانم گرفت؛اینو سر کنید! خانم مات مبهوت؛ چرا؟! من که حداقل حجاب رودارم گفت؛نه من جسارت نکردم چون شبیه جوونیهای مادرم هستیداین تمنارو ازتون دارم بغض کرد منم بغض ام گرفت خانم با لبخندی پذیرفت.کمی بعدبرای مسافر سوم ترمز کرد یک روحانی بود.راننده رو به خانم گفت؛امکان داره پشت بشینید؟!حاج آقا از اقوام هستند،کم کم داشت عجیب میشد دقیقاً برعکس حرفهایی که به من زد به اون روحانی زد.روحانی گفت؛راستش من اصلا از سیاست سر در نمیارم نه عادت به دروغ گفتن دارم نه عادت به دروغ شنیدن و سیاست یعنی تحمل هر دو.دومین رفتار عجیبی بود که دیدم.راننده بینراه بستهای رو به یکی داد در ادامه حرف از انتخابات زد؛خدارو شکر کشور ما بر پایه و اساس مردم سالاری دینی بنا شده همین انتخابات رو شما دقتکنید در کشور هایی که نظام حاکم،دیکتاتوریه اگر حکام بدونن انتخابات باعث کوچکترین تغییر درحاکمیت میشه هرگز به شما اجازه رأی دادن نمیدن.بعدِنیم ساعتی سکوت،خانم با طلب آرامش برای روح مادر فقیدآقای راننده چادرش رو داد و پیاده شد.آقای روحانی هم مقابل مسجد پیاده شدنتونستم نگمگفتم؛شما به ظاهر خیلی آدم باسوادی بهنظر میرسیدمذهبی هم هستید درسته؟! گفت؛نه چطور؟!گفتم؛آخه زمان زیادی روبرای معاشرت باآقای روحانی و اون خانم صرف کردیدبا خنده گفت نه داداش دو کیلو بار کوک داشتم باید حفظ ظاهر میکردم،اینم سرپل بسلامت…پیاده شدم میخواستم بهش بگم خیلی وقته تو این اقلیم اگر سوادی هست برای منافع فردی خرج میشه تاآگاهی جمعی. میخواستم بهش بگم نشد بگم «#محمدرضاژاله»
. مجموعه داستان میخواستم بهش بگم (بخش پنجم) پدر بزرگم انقلابی تیر بود ولي اين اواخر زیاد مثل سابق سَرحال نبود. بعضی موقع ها میرفتم دنبالش میرفتیم استخر. عادت داشت به مجرد اینکه برسیم سونای خشک باهام گپ مفصلی بزنه. میگفت:یکی از شعارهای ما دیانت ما سیاست ماست بود که فکر میکردیم دیانت ما سیاست ما رو پرورش میده در صورتی که سیاست ما دیانت ما رو از راه به در کرد. گفتم: آقاجون قبل انقلاب مسجد نبود؟! مراسم مذهبی نبود؟ گفت: چرا چه بسا خالصانهتر از الان گفتم: مشکل مالی داشتین؟ گفت: نه. مردم از دزدیهای شاه و دربار خسته شده بودند. گفتم: فقر فرهنگی چی، داشتین؟ گفت: تو اون برهه ایران تنها جایی بود که یک مینیژوپي رو با یک چادری در حال خوش و بش میدیدی. گفتم: خب پس برا چي انقلاب کردین آقاجون؟ گفت: میخواستیم حکومت، حکومتِ مردم سالاری باشه. گفتم: یعنی مردم رأی بدن؟ گفت: نه.یعنی براساس شایستگی از دل مردم، توسط مردم انتخاب بشن و خدمت کنند. گفتم: دقیقاً مثل الان گفت: اوهوم بعدش سوالی پرسیدم که یهو بهم ریخت و جواب نداد. گفتم: جون من بگو، بگو چرا تو این شرایط سکوت کردی و در مقابل انقلابی که کردی احساس مسئولیت نمیکنی؟ به فکر فرو رفت به کورة سنایخشک عمیق نگاه میکرد. عرق پیشونیم میرفت تو چشمم نمیتونستم درست نگاه کنم. از طرفی همین شرایط برا آقاجون پیش اومده بود، کلی عرق کردهبود ولی چشاش مثل همیشه نبود. انگار یه بغض چهلساله تو چشاش اسیر شده..گفت: اصغر آقا رو میشناسی؟ گفتم: همونی که پسرش معتاده. گفت: آره یادته یهبار خونهاشون دعوا شد ما رفتیم میانجيگری کردیم؟ یادت هست سَر چی بود؟ گفتم: یادم نیست. گفت: برا اینکه تو جیبش سیگار پیدا کرده بود. گفتم: آهان یادم اومد. گفت: خب حالا اگه گفتی چرا رفتهرفته دعواها کم شد؟ گفتم: چون پسر خوبی شد و دیگه نکشید؟ گفت: نه چون پدرش مقاومتش رو از دست داد دیگه ولش کرد؛ با کمال احساسات پدرانهای که داشت منتظر خبرش موند تا اختتامیهاش رو آبرومندانه برگزار کنه. گفتم: الان پسره کجاست؟ تو چه مرحلهایه؟ گفت: شوش، سوزن تو رگ، چرت میزنه. یادم رفت در مورد چی ازش پرسیدم که بحث به اینجا کشید. برای پسر اصغر آقا خیلی دعا کردم. پدربزرگم فوت کرد، اگه زنده بود. میخواستم بهش بگم، ديگه نه اصغرآقایی در کاره و نه پسر اصغرآقا، تنها این رو فهمیدم که صاحب استخر با کلی پول از کشور فراركرد. میخواستم بهش بگم، نشد بگم. «محمدرضا ژاله» @mr.zhaleh ❤️ ———————— عکاس: محمود پور محمود @mpm_club ———————— #سیاست #انقلاب #شایستگی #محمدرضاژاله #آزادی #ایران
. «جزیرهای در تاریکی» روزهایآخر جنگجهانیدوم بود منم مثل خلبانهای دیگه شانس زندهموندن رو داشتم اما از شوربختی جایي زنده موندم که زندگی از معانی و تعابیر متفاوتی برخوردار بود. موتور هواپیمای من با برخورد ترکش ضدهوایی از کار افتاد و من ناگزیر سمت آبهای آزاد هدایتشکردم. تا جایی که مجبور به ترک هواپیما شدم اگه بگم چه زمانی این اتفاق افتاد قطعاً وحشت میکنید. درست ساعت نُه شب، متأسفانه خبري از ماه هم نبود. اینبار پشت ابرها داشت استراحت میکرد و من در تاریکی مطلق افتادم تو تاریکی اقیانوس. دلیل اینکه چرا تا صبح بیهوش شدم رو یادم نیست. ولی اینکه چرا مثل همة قصهها صبحش به خشکی نرسیده بودم. من رو شوکه کرد، متأسفانه من همچنان روی آب بودم. تا اومدم احساس ضعف از گشنگی رو در خودم انکار کنم ضربه محکمی این رؤیاپردازی رو مثل مِه دمصبح ناپدیدکرد. احتمال دادم یه کوسه، یه پسگردنی محکمی بهم زد که مثلاً توي محل ما چیکار میکنی؟! گشنگی به شدت توهمزاست؛ البته شاید برای من. اون ضربه من رو بیهوش نکرد ولی خودم تصمیم گرفتم تا زمانی که ماهیت ضارب برام محرز نشده هیچ تکونی نخورم، بذار ببینم در مَثل بهش چی میگن؟ آهان موش مردگی، خودم رو به موش مردگی زدم. درست بالاسرم صدایی رو شنیدم دو نفر شروع به بحثکردن یکیشون گفت: احمق! اینکه ماهی نیست. صدای دیگهای گفت؛ من چه میدونستم با اون کلاه مسخرهاش یه فوک بنظر میاومد. فوک؟! فوک کجا بود تمام عمرم اطراف این جزیره دور افتاده یه فوک هم ندیدم بجنب کمک کن بیاریمش توي قایق. من همچنان بیحرکت موندم شک داشتم آیا درست شنیدم؟! یه جزیره دور افتاده؟ خیلی زود فهمیدم با دو تا احمق طرفم، چرا؟! چون همین که من رو بالا آوردن هیچکدوم از علائمحیاتی من رو چکنکردن یکیشون گفت؛ به نظرت این برای ده نفر کافیه؟ حس کردم اینا هرچی از دریا بگیرن میخورن بههمين خاطر سریع پاشدم و چون حرکتم از ترس خیلیتند بود، بهش واکنش نشوندادن و پریدن تو آب نتونستم جلو خندهام رو بگیرم خیلی ترسیده بودن. کمکشون کردم بیان توی قایق؛ تماممدتی که در راه جزیره بودیم جفتشون سکوت کرده بودن. انگار تمامی رفتارشون منطبق با غریزه اشون بود انگار چیزی شبیه فکرکردن در ذهنشون معنی نداشت.توي قایق هیچ ابزاری برای ماهیگیری نبود، خیلی عجیب بود، انگار قرار بود ماهیها خودشون بیان تو دستشون.رسیدیم به خشکی خیلی عجیب بود کلی آدم منتظر ما بودن احتمال دادم این تنها قایق جزیره باشه. با دیدن من سر از پا نشناختن و به سمت دریا سرازیر شدن… پایان قسمت اول «#محمدرضا ژاله»
. اعتراف میکنم کم مونده بود از ترس خودمو خیس کنم با در نظر گرفتن صحبتهای این دو نفر مبنی بر کافی بودن من برای ده نفر قطع به یقین، برداشتم، از این هجوم تیکه پارهکردن من از گشنگی بود. در کسری از ثانیه پذیرفتم حیاتم پایانی جز این نخواهد داشت. به اصل و آموزههای معنوی ارتش رجوع کردم،۱ اگه مرگ باران بود و تو بدون چتر، دستات رو باز کن و با لبخند به آسمان نگاه کن. ترس رو در خودم به اسارت گرفتم. خیل عظیمی از بالغین به قایق رسیدند و بچهها همچنان لبساحل به انتظار ایستاده بودند، خوابیده بالای سرشون من رو به سمت ساحل روانه کردن با خودم گفتم چه احترامی برای شکارشون قائلن همینکه رسیدیم لب ساحل اتفاق افتاد منو روی تخت سنگی قرار دادن ازم خواستن اولین سخنرانیم رو در بدو ورود به جزیره روی اون تخته سنگ ایراد کنم منم تا چند ثانیه بهت زده بودم گفتم خب اممممم، سلول به سلول خاکستری مغزم دنبال حرف برای گفتن بودم که یهو یکی گفت؛ چرا انقدر دیر اومدید؟! پدر خیلی از شما برای ما حرف میزنه، یکی دیگه گفت؛پدر گفت “زمانی میاید که از کوه مقدس با تمام وجود شمارو بخوایم” همچنان در سکوت با خودم گفتم؛منو؟! از کوه مقدس؟! مگه من کی ام؟! پیرزنی فریاد زد خواهش میکنم چیزی بگو ما سالها منتظر شما بودیم، پدر مهربان گفت به محض ورود شما به جزیره قحطی و گشنگی ریشه کن میشه بگو که حقیقت داره رو به حاضرین چرخیدم، گفتم مدت طولانی رو در راه بودم، بعد از اینکه استراحت کردم حتما با شما صحبت میکنم پسر نوجوانی که پوست تیره ای داشت سمت من به حرکت در اومد نزدیکم شد و بهم گفت شما رو تا استراحت گاهتون راهنمایی میکنم احساس امنیت کردم بعد دقایقی پیاده روی و پشت سر گذاشتن توده انبوهی از درختان خودرو جنگلی به کلبه چوبی رسیدیم از دودکشش دودی کمی بلند میشد بوی نم بارون و سوختن چوبی که هنوز کمی خیسه کل محیط رو برداشته بود انگار کلبه سعی داشت بفهمونه اینجا زندگی جریان داره وارد کلبه شدم پسرک دم در ایستاد یه وسیله چوبی بهم داد گفت هرموقع به چیزی نیاز داشتید تو این فوت کنید گفتم میتونم امتحانش کنم گفت البته؛ فوت کردم صدای خوشایندی داشت بلافاصله بعدش با لبخند شیطنت امیزش بهم گفت: چیزی نیاز دارید قربان؟! منم با لبخند گفتم نه ممنون اگه به همین سرعت بیای و جواب بدی نیازی نمیمونه بدرود گفت و رفت به تنهایی وارد کلبه شدم اونجا… پایان قسمت دوم «محمدرضا ژاله» قطعاً لایک و کامنت شما موجب دل گرمی خواهد بود ❤️🥰❤️ —————- عکاس: صادق زرجویان @zarjooyan —————- #محمدرضاژاله #داستان #نویسنده
. ممنون از این همه بذل محبتتون 😍 خوشحالم که حاصل زحمات من و دوستانم مورد توجه شما قرار گرفته. خیلی ها توی دایرکت میپرسند چطور میتونن این بسته رو برای هدیه به عزیزانشون تهیه کنند در حال حاضر تنها راه تهیه، مراجعه به سایت انتشارات ۳۶۰درجه است. لینک رو توی بیو گذاشتم تا بتونید به راحتی تهیه و از شنیدنش لذت ببرید. 360bpub.ir 🥰 ——————- #محمدرضاژاله #شازده_کوچولو #کتاب_صوتی #انتشارت
. [جزیره ای در تاریکی] قسمت ششم با صدای چکه کردن قطرات آب روی سنگ از یک خواب عمیق بیدار شدم. چشام روبسته بودند، شایدم آسیب دیده بودم و پانسمان رو چشمم بود، نمی تونستم تشخیص بدم درد دقیقا کجای بدنم مثل آرشه ویولون سل در رفت و آمده صدا میپیچید معلوم بود من در یک مکان خالی بودم با استشمام بوی تند جلبک ها فهمیدم جایی نزدیک به دریا هستم سعی کردم با پرتاب کردن آب دهنم و انعکاس صداش تشخیص بدم چقدر با دیواره ها فاصله دارم مسخره به نظر میرسید اما تونستم بفهمم جایی مثل یه غار زندانی شدم چرا زندانی؟! چون دست و پام بسته بودند. کلافگی بسته بودن دستام یه طرف، شرجی بودن هوا، سماجت یه مگس و راه رفتنش رو لبم یه طرف . فوت کردن گاه به گاه من برای پروندن اون مگس باعث سرگیجه ای شد که نتونم دور یا نزدیکبودن صداها رو تشخیص بدم. یهو یکی بلندم کرد: راه بیوفت صداش آشنا بود انگاری همون پسر سیاه پوستی بود که منو تا کلبه رسوند پله های فلزی رو با انعکاس صدای طولانی بالا می رفتم. پرواضح بود طبقات زیرینِ زیادی در انتظار سقوط من سکوت کردند گفتم:میتونم بپرسم من رو کجا میبری؟! گفت:دستور دارم بیسر و صدا ترتیب خروج تون از جزیره رو بدم. گفتم:واقعا ممنونم بابت این لطفی که در حق ام میکنی. راستی الان چه ساعت از شبانه روزه قایق برای مسافت طولانی تجهیز شده راستش من خیلی گشنه ام شده آذوقه به اندازه کافی برداشتین؟! بهم گفت:قایقی در کار نیست. گفتم:پس من چطوری باید برم؟! گفت:میندازمت تو دریا خودت بری… دست و پام شل شد بعد از باز شدن دربی آهنی از میان سنگ ها، نور خورشید رو حس کردم. با صدای دریا و ناهمواری سطح زمین فهمیدم در اعماق صخره ها زندانی بودم بهم گفت: اگه حرفی برای گفتن داری همین الان بزن . گفتم:خب من شنا بلد نیستم. گفت:اینکه مهم نیست بعدی. گفتم:خب لااقل بهم بگو کی دستور کشتن منو داده؟! گفت: من برای حزب مؤتلفه [گندم برای همه] کار میکنم گفتم: کارش چیه؟! گفت: عملکرد پدرمهربان رو ارزیابی، نقد و گاهی هم در اعتراض به اون اغشاش و آشوب میکنه گفتم؛کی مدیریتش میکنه؟! گفت: یه زن. گفتم: کی حمایتش میکنه گفت؛ پدر مهربان گفتم:: پدر مهربان؟! در همین حین ضربه محکمی رو پشتم حس کردم که من رو به سمت دریا پرتاب کرد. پایان قسمت ششم «محمدرضا ژاله» پینوشت؛ کلیپ قبلی با انتقاد هایی روبرو شد که ترجیح دادم پاکش کنم. ممنون که در این آزمون و خطا ها همواره کنارم هستید. ❤️ گریم: محمود پور محمود @mpm_club عکس: سمیر راد @radismedia
. جزیره ای در تاریکی (قسمت پنجم) عمر تظاهر بر عشق بازی ما با سکوتی که بعد از باز شدن درب کلبه حکم فرما شد کوتاه تر از اونی بود که انتظار میرفت نور خورشید در زاویه ای قرار داشت که به سختی میشد چهره هارو تشخیص داد، تابش نور خورشید به داخل کلبه، گرد و خاک های معلق در اون، پاک حواس منو از اتفاقی که افتاده بود پرت کرد. اولین قدم به داخل کلبه ارتباط عاشقانهٔ منو ریز گردها رو قطع کرد صدای به شدت نازکی اما مردونه رو به من گفت؛ خیلی خوش اومدین به جزیرهٔ ما واژه ما روبا تاکید فراوانی گفت انگار سعی داشته بهم بفهمونه به زیستگاهشون تجاوز کردم گفتم؛ من نیومدم! منو آوردن. پس باید گفت ما خیلی خوش شانس بودیم که شمارو پیدا کردیم، روزی آمدن او یا بهتر بگم شما، بهترین امیدواری برای تقویتِ صبوری اهالی جزیره درمواجه با درد ناشی از کمبود گندم بود، این مسئله در پایانِ پند و اندرز های هفتگی پدر مهربان همیشه تکرار میشه.با اعتماد به نفسی که داشت یکی از فرماندهان ارشد پدر مهربان به نظر میاومد حس میکردم اون چیزی رو میدونه که بقیه نمیدونن دستمو گرفت برد دقیقاً لب پنجره ای که اون دختر ازش اومده بود داخل کلبه، بهم گفت دلم میخواد فردای شب رنگی در دایرهٔ توجه ات شعاع خوبی رو بگیرم زیر لب گفتم شب رنگی؟!گفت؛عجیبه که شما نمیدونید، درست شبی که قدرت رو به دست گرفتید آسمان رنگی خواهد شد این پیش بینی کوه مقدس برای پدر مهربان بود. احساس کردم از پنجره یه موجودی با سرعت نور گردنم رو نیش زد سرم گیج رفت دوبینی گرفته بودم فریاد دختر قرمز پوش و صدای وحشتناک برخورد تیر های چوبی به دیواره های کلبه آخرین صدایی بود که قبل خواب عمیقم شنیدم… پایان قسمت پنجم «محمدرضا ژاله» ——————— عکاس: مسعود ساکی @sakipic ——————— #محمدرضاژاله #داستان #نویسنده #جزیره #تاریکی #کیش
. (مجموعه داستان میخواستم بهش بگم) شاید باورتون نشه نیم ساعته گوشی رو گرفتم دستم دارم نگاه میکنم به عکس یا فیلم خاصی نه، تو صفحه مکالمه مون به [در حال نوشتن] نگاه میکنم یعنی چی داره مینویسه خدای من فکر کن یهو بنویسه کی همو ببینیم؟! خیلی هیجان دارم دیشب وقتی دیدمش تپش قلب گرفتم طوری نگام میکرد که انگار میخواد بگه کِی میای پیشم؟! میخواستم بهش بگم از تو به یک اشاره از من به سر دویدن.خط نگاهش مثلثی بود. مثلث برعکس. با چشماش، دو ضلعْ فریبت میداد و بعد با رأس لبخندش مثلثی شکارت میکرد قشنگ بود.فکر کنم تنها شکاری بودم که از صیاد خوشش اومده بود.بهش میاومد از اینایی باشه که میشه ساعت ها در مورد مباحث مختلف باهاش گپ زد موسیقی، ادبیات و سینما.آخ آخ آخ یاد چی افتادم من اوه اوه… من اگه بزرگترین نقطه ضعف ام عطر نبود، مقاوم ترین فرد در مقابل دلبری کردن آدما میشدم عطرش بوی جون میداد رایحه ای که با هر استشمام، به خودم میگرفتم. و من با بوی اون جون میگرفتم چه توصیف عجیبی نه؟! دلم میخواست سالن های تئاتر زود بازشه دوتایی باهم همهٔ اجراها رو بریم خاطره سازی کنیم مثلاً بریم تو راهروهای شگفت انگیز تئاترشهر گم بشیم بعد با نورِ نگاهِ قشنگ استاد بهرام بیضائی راه رو پیدا کنیم و یا مثلا بریم شهر کتاب بیفتیم تو حوض کتابا بدون دست و پا زدن غرق بشیم. تو دنیای زیبای کتابها، نفس بکشیم بوی تازگی چاپ و کاغذ هایی که ناشرش با عشق کُشنده ای بین عباس آباد و انقلاب، بین نمایشگاه ماشین پُر سود و انتشاراتی کم سود، کوچه پس کوچه های بعد از انقلاب رو دنبال کرده بود. صفحه گوشی رو خاموش کردم الکی به خودم دنده دادم که کاری نکنم طرف پُررو بشه فکر کنه خبریه در حالی که خبری هم بود دلم براش رفته بود از اینایی که قلبت تو حلقت میزنه یهو دیدم پیام داد باز کردم نوشته بود: عزیزم [شبی یک]تومن پایان «محمدرضا ژاله» پینوشت: بعضی موقع قصه هامو دوست دارم به جای روایت کردن، براتون بنویسم که چشماتون به خوندن عادت کنه. عشق براتون ❤️ —————— عکاس: مسعود …اکی @sakipic —————— #محمدرضاژاله #داستان #داستان_کوتاه #بیزینسی
. جزیره در تاریکی قسمت سوم اونجا عکسی روی دیوار خودنمایی میکرد که بعید بود متعلق به صاحب کلبه باشه با آویز ها و ظروفی که ازش آویزون بود بیشتر بهش میومد ذات اقدسی درش نهفته باشه با دیدن عکس به خودمگفتم این جزیره همچین دورافتاده هم نیست، همین که سری به گوشه کنار کلبه چرخوندم باورم استخونی تر شد، اسباب و اثاثیه موجود در کلبه گواه این ماجرا بود که انگار جزیره در ارتباط با دنیای بیرونه ولی چرا آدمهاش از گشنگی رنج میبرن فکرمو مشغول کرد. با کلی نیرو متاثر از تمیز بودن فضای اختصاصی زندگی که حالا این کلبه بود شروع به جا به جایی کردم. نمیدونم چرا بیاختیار اون قاب عکس رو برداشتم و گذاشتم داخل کشو یهویه صدایی از پنجره مو به تنم سیخ کرد، یکی بلند بهم گفت احمق، آروم سمت پنجره برگشتم. خدای من باورم نمیشد زنی زیبا با سرهمی قرمز اما نازک دقت کنید نازک دو دستش رو روی لبه پنجره به هم گره زده بود. با لبخند خوش رنگی که انگار صبح به صبح با شاه توت ها و یا تمشکهای جزیره مشاعره میکنه بهم نگاه میکرد گفتم؛ با من بودی؟! گفت؛ اوهوم دوباره تکرار میکنم احمق گفتم؛ خب چرا؟! گفت؛ ما همه مثل تو فکر میکنیم ولی مجبوریم. اون قاب عکس رو بذار سر جاش گفتم؛ آخه چرا؟! گفت؛ اون عکس پدر مهربانه تو هر خونه ای باید باشه. این چهارمین بار بود که اسم پدر مهربان رو میشنیدم بهش گفتم؛ مثلا اگه سرجاش نذارم ممکنه جونمو از دست بدم؟! گفت؛ نه به این زودیا ولی ممکنه با دست کشیدن به سنگ پدر در کوه مقدس دیگه گندمی عایدت نشه. حسابی گیج شده بودم از طرفی ازش میترسیدم از طرفی هم دوست داشتم در مورد جزیره ازش سوال کنم گفتم؛ چرا نمیای تو؟! گفت؛ نباید کسی منو در رفت آمد با تو ببینه گفتم؛ چرا؟! گفت؛چون… در همین حین چست چالاک از پنجره پرید داخل کلبه اعتراف میکنم صحنهٔ جذابی رو برام خلق کرد ولی به روی خودم نیاوردم که تحت تاثیرش قرار گرفتم سمت سبد میوه ها رفت سیبی برداشت و خیلی دلبرانه با لباس قرمز رنگش سیب رو پاک کرد لباس قرمز اما نازک دقت کنید نازک. همچنان که تو چشمای من خیره شده بود با اون لبای قرمز رنگش گازی به سیب زد، لباش بقدری خوش رنگ بود که زردی سیب رو بی روح تر کرد حرفش رو از سر گرفت و ادامه داد چون…ممکنه تو دردسر بیوفتی. گفتم؛ دردسر؟! پایان قسمت سوم «محمدرضا ژاله» لایک و کامنت شما موجب دلگرمی خواهد بود. ———— عکس: پویا کامرانی @pouya.kamrani.pv ———— #محمدرضاژاله #نویسنده #داستان
. جزیره ای در تاریکی قسمت چهارم گفتم: چرا باید تو دردسر بیافتم؟! گفت: بخاطر شغلم. گفتم: شغلت چیه؟! گفت: به مردا فرصت دوبارهٔ دوست داشتن زنهاشون رو میدم. تقریباً فهمیده بودم ولی نمیخواستم بفهمه که فهمیدم .در ادامه گفتم؛ تا حدودی متوجه شدم خب داشتی میگفتی گفت: چون خونه خیلیها میرم، اونا ازم میخوان اطلاعات کافی در مورد مشتریهام بهشون بدم. گفتم: کیا؟! گفت: دازاینها گفتم: دازاین؟! گفت: هیییییس صدات رو بیار پایین اونا همه جا هستند. گفتم: اونا کی اند؟ گفت:نمایندههای پدر مهربان! گفتم: دقیقاً چی میخوان ازت؟ گفت: اینکه با افراد سرشناس و قدرتمند جزیره ارتباط بگیرم. افرادي كه مخفیانه گندم کشت میکنن رو معرفی کنم و یا حتی افرادی که به کمبود گندم اعتراض دارند. یه بار از یکیشون پرسیدم چرا آروم نمیشینی؟! شرایط جزیره ایجاب میکنه که ما همگی تو این ریاضت باشیم؛ پشت همباشیم. گفت: شرایط این جزیره رو من میدونم، پشت کوه مقدس انبار غلة بزرگی وجود داره که میتونه اهالی جزیره رو بدون نیاز به کار کردن سیر کنه. بهش گفتم: خود تو دیدی؟! گفت؛ متأسفانه بله. ذهنم درگیر مسائلی شد که تناقضات جدی باهم داشتن. کمبود گندم و ممانعت از کشت گندم؟ اگه کمه چرا با کشتش مخالفت میشه ؟ اگه شرایط کشت وجود داره پس چرا انقدر گندم با مشکل پیدا میشه! بعدشم برام جالب بود با وجود این همه تأدیب، صفت پدر همچنان مهربان بود. خیلی مشتاق بودم ببینمش همچنین دازاینها رو یه لحظه صدایی توجه هر دومون رو جلب کرد از شکاف در یه نگاهی به بیرون کرد سریع برگشت سمت پنجره انگار مانعي در هر دو طرف برای فرارش بود. بغلم کرد گفت: بغلم کن، طبیعیتر! یالا به هیچ جا هم جز چشمای من نگاه نکن. باید وانمود کنیم من برای کارم اینجام وگرنه توي دردسر میافتیم. همزمان که یه دستش روی گردنم گوشهام رو نوازش میکرد و دست دیگه اش روی شونههام ضخامت مردانگیم رو یادآوری میکرد، دستمرو دور کمرش حلقه کردم و بیاختیار بوسیدمش. این حرکت به قدری آهسته گذشت که انگار ساعتها رو پای این چند ثانیه قربانی کردیم سنگینی نگاه دازاینها از پنجره، صدای تقتق درب، همه و همه ضربآهنگی رو برای این عشقبازی به وجود آورده بود.لذتی آمیخته از عشق و دلهره بالاخره بدون اجازه، درب کلبه رو باز کردن… پایان قسمت چهارم «محمدرضا ژاله» عکاس؛ مسعود ساکی @sakipic ——————- تا اینجای داستان چطور بود؟! ——————- #محمدرضاژاله
. تــــو تو هزاران بوسه بودی بر بی پایانیِ اشتیاق لبانم بوسیدنت رویای جاودانه امبود بوسه زدی، رویای تو حقیقتم شد بگذار شب بخوابد جاودانگی را به خواب ها بسپار «محمدرضا ژاله» ———————— بیشک لایک و کامنت شما انرژی بخش برای ادامه مسیر خواهد بود. بله حتی شما دوست عزیز 🥰 ———————— #محمدرضاژاله #گویندگی #نویسندگی #بازیگری #جاودانگی #شب #تو
. به زودی… 🥰
. مبارکمون باشه 🥰 🔊📚 . حاصل نگرش #محمدرضاژاله از زیستن یکی پس از دیگری در صف انتشار . 🔺️ولی . از هم اکنون #شازده_کوچولو و #مصیبتهای_عاشق_بودن در اپلیکیشن های زیر در دسترس قرار گرفته است: . . @fidibobooks @ketabrah @taaghche_ebookstore @navaaraudiobook . . گوش کنید و لذت ببرید📚🔊 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ . Special thanks: . @360pub ❤ @pouya.kamrani.pv ❤️ @alirezachalookofficial ❤ . . #محمد_رضا_ژاله #محمدرضا_ژاله #محمدرضاژاله #پویاکامرانی
. در چنین روزی جای پدرم خالی 🥺 ——————— حاصل نگرشم از زیستن یکیپساز دیگری در صف انتشار ——————— در جهانی که اندیشه رو به سکوت است حرف زدن آخرین معجزه انسان خواهد بود. 📚[دوشنبه صبح] نویسنده: محمدرضا ژاله @mr.zhaleh ——————— پنجمین همکاری بنده با انتشارات محترم ۳۶۰ درجه @360pub 🌹 ——————— طراح جلد: مائده کچوئی ——————— همچنان علاقمندم زیر پست هام باهاتون گپ بزنم، برام بنویس… لایک و کامنت یادت نره لطفاً ——————— #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله
. در چنین روزی جای پدرم خالی 🥺 ——————— حاصل نگرشم از زیستن یکیپساز دیگری در صف انتشار ——————— در جهانی که اندیشه رو به سکوت است حرف زدن آخرین معجزه انسان خواهد بود. 📚[دوشنبه صبح] نویسنده: محمدرضا ژاله @mr.zhaleh ——————— پنجمین همکاری بنده با انتشارات محترم ۳۶۰ درجه @360pub 🌹 ——————— طراح جلد: مائده کچوئی ——————— همچنان علاقمندم زیر پست هام باهاتون گپ بزنم، برام بنویس… لایک و کامنت یادت نره لطفاً ——————— #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله