Home Actress Shabnam Moghadami HD Photos and Wallpapers January 2024 Shabnam Moghadami Instagram - . دل ِ سینما و اهلش برای شما و صورت زیبا و صدای خاص و گیرایتان تنگ خواهد شد بانو… زود بود رفتن‌تان…زود بود… غرق ِ نور و آرامش باشید الهی. . چه پاییزی شد… خدا صبرمان بدهد. . #بیتا_فرهی

Shabnam Moghadami Instagram – . دل ِ سینما و اهلش برای شما و صورت زیبا و صدای خاص و گیرایتان تنگ خواهد شد بانو… زود بود رفتن‌تان…زود بود… غرق ِ نور و آرامش باشید الهی. . چه پاییزی شد… خدا صبرمان بدهد. . #بیتا_فرهی

Shabnam Moghadami Instagram - . دل ِ سینما و اهلش برای شما و صورت زیبا و صدای خاص و گیرایتان تنگ خواهد شد بانو… زود بود رفتن‌تان…زود بود… غرق ِ نور و آرامش باشید الهی. . چه پاییزی شد… خدا صبرمان بدهد. . #بیتا_فرهی

Shabnam Moghadami Instagram – .
دل ِ سینما و اهلش برای شما و صورت زیبا و صدای خاص و گیرایتان تنگ خواهد شد بانو…
زود بود رفتن‌تان…زود بود…
غرق ِ نور و آرامش باشید الهی.
.
چه پاییزی شد…
خدا صبرمان بدهد.
.
#بیتا_فرهی | Posted on 25/Nov/2023 23:41:11

Shabnam Moghadami Instagram – .
…تو دلم گفتم کاش آدم بتواند دنیا را بالا بیاورد و این همه دروغ و ریا را نبیند!
عباس معروفی/سال بلوا
.
Shabnam Moghadami Instagram – .
خواب می‌دیدم…
انگار داشتیم صحنه‌ای از یک نمایش را تمرین می‌کردیم.توی تالاری که انگار سقف و کف داشت و دیوار،نه.پنج شش نفر بودیم و کارگردان،مهرجویی بود.خلاف ِ همیشه ریش داشت،ریش ِ بلند.رخت و پاپوشش سیاه بود.عینکش سیاه بود.کتابچه‌ای دستش بود که انگار نمایشنامه باشد.از میانش شاخه‌های ظریف ِ گیاهی،انگار بید،بیرون ریخته بود،آویخته سمت ِ زمین.از روی کتابچه چیزی می‌خواند که به گوشم ناآشنا بود.می‌چرخید،شبیه سماع.رقصی عجیب که ما را هم به آن فراخواند.کتابچه‌ی سبز ِپر‌گیاه را جلوی چشمانم گرفت گفت بخوان.خط‌نوشت ِ کتاب سبز بود و برایم ناخوانا بود.گفت بخوان.گفتم نمی‌توانم! گفت زبان ِ گیاه و درخت است…بخوان! گفتم نمی‌توانم یادم بدهید! خندید.خجالت کشیدم.
بعد گفت آواز بخوانیم.جایی از حنجره‌اش را نشان داد و گفت :از اینجا! مثل ِ من.
دهان که باز کرد از گلویش صدای چلچله بیرون آمد.همه با او خواندند و از گلویشان صدای چلچله می‌آمد.من اما انگار لال شده باشم فقط نگاه‌شان می‌کردم.گفت بخوان! گفتم نمی‌توانم!گفت زبان ِ پرندگان است بخوان!گفتم نمی‌توانم و بغض کردم.
بعد گفت دست‌هاتان را به هم بدهید…وقت ِ پرواز است…قلبم ریخت!و دوید…دوید و همه دویدند تا ته تالار که دیوار نداشت و پرید.پرید اما نیفتاد.رفت توی آسمان.دیگران دویدند، پریدند، نیفتادند و توی هوا شناور شدند.من ایستادم.انتهای تالار،لبه‌ی پرتگاه ایستادم.مهرجویی صدایم کرد گفت : بپر…بیا…نترس…می‌توانی…بیااااا! چشم بستم و تمام دلم را جمع کردم و ترسیده،پریدم…انگار که چتر داشته باشم،معلق شدم.نیفتادم،بی بال پرواز کردم.سبک…رها،دیگر نمی‌ترسیدم.مهرجویی خندید و کتابچه‌ی سبزش را دستم داد.گفت می‌توانی.بخوان.شاخه‌های میان ِ کتاب رشد می‌کردند…باد تکان‌شان می‌داد.
صدای ربنای شجریان می‌آمد…آسمان ِ اطرافم پر بود از آدم هایی شبیه فرشتگان ِبی پروبال…معلق…چشم‌بسته…آرام.
صدای ربنای شجریان می آمد.
نقاشی از#اویلین_داویدیان.با نام ِ «خاطرات ِ دل»
#محمد_رضا_شجریان 
#دلنوشته 
#داریوش_مهرجویی

Check out the latest gallery of Shabnam Moghadami