#سال اول دبیرستان بودم آبادان دبیرستان مصدق می رفتم ، اولین جلسه درس دینی معلم ما یک آخوند بود ، همون جلسه اول تا اومد تو کلاس اعلام کرد : مسیحی ها ، یهودی ها ، سنی ها، بهایی ها از کلاس بیرون باشند ، ما دو نفر بودیم ، من و دختر ریزه ای که ارمنی بود، من درحین بلند شدن پرسیدم چرا آقا! آقای معلم گفتند درس من بدرد شما نمی خورد ، خیلی ناراحت شده بودم ، ده دقیقه بعدش من وهمکلاسی ارمنی ام دوست شدیم وتا پایان کلاس باهم گفتیم وخندیدیم ، اماچیزی در درون من شکسته بود ودرعالم بچگیم احساس میکردم ظلمی واقع شده، وقتی به خانه رسیدم اولین چیزی که قبل از سلام به پدرم گفتم همین قضیه بود، پدرم قدری تأمل کرد وبعد گفت مهم نیست که کسی مسلمان باشد ،سنی یا شیعه ،مسیحی باشد، کاتولیک یا پروتستان، یهودی باشد یا بهایی یاهرمذهب ومسلکی فقط خیلی خیلی مهم است که انسان باشد فهمیدی پدر! انسان یعنی کسی که باهمه مهربان است ، بعد گفت فردایه سر میام مدرسه ، نگران نباش .سر کلاس دینی هم نباشی مجبورند نمره دینی را بدهند، امروز ۲۶ اردیبهشت است در شناسنامه زاد روز من ! اما من یک روز مهرماه سال اول دبیرستانم در سایه کلمات پدرم به دنیا آمدم وتا امروز از قانون پدرم سر پیچی نکرده ام.
#تمام سال ! شما! عالیجناب!
لبخند زده اید.
من اندوهگین بوده ام.
مادران گریسته اند.
وفرزندان مرده اند!
تمام سال!
#شاهرخ_مسکوب
#باید تمرین کنم!
باید تمرین کنم!
باید تمرین کنم!
قوی باشم ! قوی تر از همه رنجهایم!
#من_ازیادت نمی کاهم
#جانِ خواهر!
#درخارومیانه تاریخ را نبایدخواند، تاریخ را فقط باید گریست۰
#حلبچه۲۹اسفند
#هرروز#هرروز#تنها#تنها خاطره هایمان را به گور می سپاریم.
#چه تنهایی وحشتناکی ، گاهی آنقدر هیاهویِ درد روی درد تلنبار داشتیم که مجال نیافتیم
با خیالی آرام به صدای مهربان شما گوش بسپاریم. دلمان می خواست اماگریه امان نمی داد.
#فرامرزاصلانی
#این بچه نازنین سالها جلوی بلوک ما زندگی میکرد وهرروز مهمان من بود
اسمش را گذاشته بودم( مروارید) از بس که تمیز و زیبا وآرام وبی آزارومهربان بود .
دیروز یک موجودِ رذلِ روانی سم بهش داده موجب مرگش شده ، نمی تونم میزان نفرتم رو نسبت به این هیولاهای
بیمار بیان کنم این دومین زبان بسته بلوک ماست که ظرف یکماه اخیر است. باسم کشتند .
کسی که دست به آزار وکشتار حیوانات میزند ، قطعاًروانیِ رذلی ست!
#زندگی!#جنگ!#ودیگرهیچ!
#😔
.
براي همه مادران از جنوب جنگ زده تا جهان غم انگيز صلح هاي شكننده !
يقين كه آسمان رنگ خالهاي توست ودرياهم.شب كه شيله سياهش رابر گستره شهربرمي افرازد،ديدگان توهمچنان لبريزانتظاراست./فضاي شيميايي سحردرتركيب اوراد تو رنگي غريب مي گيردودستهايت آن آيه هاي زحمت كه باپستان پرشيرگاوان وسخاوت زمين بارور،الفتي ديرينه داردبه گاهي كه خرماي نخلهاي بازمانده سرفراز رامي چيني،شيرين ترين دستهاي جهان است./ثمرنخل قامت استوارترااما،دستهايي چيدندكه چرخ زرادخانه هاي جهاني را مي گردانند./دربازاري از بوي ماهي سرشار،درعبورمكرردشداشه هاي سفيدتصويرتو قطع ووصل ميشود./وجهان توچه بزرگ وچه پرمعنا خلاصه است درعشق وسوگ./خانه باحياط خاكي از عطربرهنگي پاهاي تو هميشه انگار مست است./ در قابِ آبي پنجره ي چوبي، وقتي كه شرجي و بوي گس گاز بيداد ميكند، شيله سياهت كنار ميرود و گيسوان سفيدت را مي سپاري به نسيمي كه با بوي ماهي از روي شط مي وزد نرم و سبك،آنقدر نرم كه غم دلت را حتي جابجا نمي كند و مي خواني و مي خواني آن شروه ي جادويي را كه سرشار از اندوه همه ي مادران و گورستان هاست ./
#آه…يوما!
فرزندانت در كدام كوچه،روي كدام پل،زير سايبان كدام نخل،پشت كدام ديوار خانه ي ويرانت يا لا به لاي كدام گوشه از ني زارهاي كنار شط تورا به نام مي خوانند،كه اين گونه دلخراش و هولناك ازگلوگاه تو اندوه ميخروشد./يك كلاه خود كهنه با جاپاي گلوله اي و تكه اي لباس خاكي ! بيش از اينها بودند.آري فرزندانت آن سواران بي مركب كه دليرانه در كوچه پس كوچه ها غريدند و دست هايشان را كه غريبانه تهي بود در برابر خمپاره ها سپر كردند آنقدر كه نبض شهر و شهامت ديگر نكوبيد./و فرزندانت آنقدر گم شدند كه ديگر هرگز هرگز نيافتيشان ./آه … مي دانم بيش از اينها بودند دخترانت،پسرانت./هيچ از آنها نيافتي.حتي از پشت شيشه ي قابهاي سربي كسي تورا نمي نگرد.و تو گاه با خود ميگويي:چگونه مي شود رفت آنقدر رفت كه انگار هرگز نبوده اي ./وقتي غروب رنگهاي ارغواني اش را مي پاشد روي نخل هاي بي سرِ سوخته،تو با آن نگاه مات مصمم به كجاي جهان خيره مي شوي كه نيستي ./و جانت از صداي كدامشان،بگو كدام،لبريز است كه پيرامون را نمي شنوي ./ #آه…يوما! چگونه تاب آورده اي وقتي كه لَخته لَخته قلبت از چشمها فرو چكيده و آن نغمه ،آن شروه ي جادويي از گلوگاه رنج سرريز كرده است ./اينك كه جهان جنگ طلب در انديشه ي بيداد هسته اي است،تو پر غرور و سرافراز، لبريز اندوه ، بي اعتنا به تاج هاي كاغذي،دوباره برهنگي پاهايت،،،
ادامه در كامنت زير …
# هرچه فکر کردم یادم نیامد سر کدام کار مقابل دوربینتان بودم اصلاً هم مهّم نیست مهّم اینست که خاطرم هست شما چقدر محترم ومهربان وانسان وبزرگ بودید ، چه روزهای غمگینی پشت سرهم برایمان رقم می خورد. روحتان شاد ، یادتان همواره گرامی ست.
تسلیت به خانواده محترم احمدیان
#وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود:
یک دم در این ظلام درخشید وجست ورفت.
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود:
گل دادو
مژده دا«زمستان شکست
و
رفت….
#شاملو
#بیاد همه بنفشه ها
#نوروزتان خجسته باد.
#روزجهانی_زن بر تمام زنان شجاع وآگاه وطنم، که چونان خورشید از پس همه ی رنجها وتیرگی ها سرفراز،سربر می آورند ومی درخشند، مبارک باد.
روزتون مبارک دختران آفتاب!
احمد شاملو
#حمایت از حیوانات به روایتِ ابرهای آسمانِ اکباتان
امروز آخرین روز فروردین
#زن آرام باریکه ی بین دیوار وشمشادهاراطی کرد،باخودش گفت اون پادری طوسی رو می خرم خیلی نرم وقشنگ بود، رسیدبه نانوایی سه نفر توی صف بودند،شدنفرچهارم، یک نفرتوی صف اونطرف که صف یکی، یعنی یک نان ،با خانمی اینطرف توی صف چندتایی بحث میکردند زن آشفته بود ،گفت به خدا می زنند داغونمون میکنند شوخی که نیست جنگه! آقای روبرویی جواب داد چه کارکنیم ما همین الان هم داغونیم ، بحث هی داغتر می شد،زن باخودش گفت یعنی چی میشه ، ورفت تا میدان راه آهن اهوازو روزی که هواپیماهای عراقی بمبارانش کردند یکدفعه تنش لرزید یاد اون همه مردم که کشته شدند،یادِ آژیر آمبولانسها یادِآژیر خطر وغرش هواپیماها یادِاون صدای لعنتی که میگفت: آژیری که هم اکنون می شنوید،نانوا فریاد زد خانوم چندتا؟ به خودش اومد گفت ببخشید دوتا ،بعد فکر کردممکنه جنگ بشه ،باعجله گفت نه پنج تا ، داشت برمیگشت خونه ،پنج تا نان روی دستش سنگینی میکرد ، باخودش فکرکرد پادری رو نمی خرم، اصلاً معلوم نیست دری برامون بذارن، دوباره آوارگی شروع میشه،اصلاً بیخود پنج تا نون خریدم، به صورت آدمهایی که از روبرو می آمدندنگاه می کرد انگارمیخواست یک چهره آشنا پیدا کنه تا بهش آرامش بده، همه انگار تو دنیای خودشون مشغول بودند، یه گربه سیاه کنار باغچه داشت بچه شو لیس میزد، آفتاب وابر بازی نور وسایه راه انداخته بودند، فکرکرد چقدر برگ درختها سبز وشفاف شدند، چشمش افتاد به باغبون ،دوتااز نانها رو تا زد دادبه باغبون ، مرد گفت خدا برکت پس خودتون ؟زن گفت خلوت بود اضافه گرفتم قسمت شما بود . کلید انداخت دررو باز کرد ، سفره پارچه ای رو باز کرد روی میزنانهارو گذاشت توی سفره ، برگشت توی آئینه به خودش نگاه کرد، لبخند زد، یادش افتاد روزی که جنگ تموم شد، چقدرگریه کرده بود ، برای همه کسانی که نبودند تاپایان جنگ رو ببینند، و باخودش فکرکرد راستی کی جنگ تموم شد؟ اصلاً جنگ مگه تموم میشه؟ برگشت سراغ سفره نان، زیرلب گفت : عصر میرم پادری رو….بقیه حرفش توگریه گم شد. به همین سادگی.
عکس: زنده یاد مرتضی پورصمدی
#به وقتِ خستگی ،خستگی ،خستگی از زمین وزمان .
ای شاخِ تر به رقص آ.
#از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود.
#جزیره سرگردانی نه!جهانی بنیانش سرگردانی.
گاهی باوجود همه تلاشم برای آویختن قبای ژنده ام به قامت امید، باز انگار کسی در دلم رخت می شوید.
#زمین دلمرده،سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهروماه
زمستان است.
#اخوان
#بچه ها وبزرگها
نویسنده :ایوان کانکار
انجمن مستندسازان سینمای ایران با همکاری مجتمع آموزشی نیکوکاری رعد مسابقه «روایت تصویری ارغوان» را برگزار میکند:
با ویدیوهای کوتاه حداکثر هفت دقیقهای با موضوع زندگی با معلولیت (ثبت احوال، زیست روزمره و مشکلات افراد دارای معلولیت) میتوانید در این مسابقه شرکت کنید.
مهلت ارسال آثار :
یازده بهمن ۱۴۰۲ تا یک خرداد ۱۴۰۳
برای ثبتنام و کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت انجمن مستندسازان سینمای ایران مراجعه کنید
https://irandocfilm.org/1402-11-11/