Home Actress Ziba Karamali HD Photos and Wallpapers January 2025 Ziba Karamali Instagram - کتاب می خونی، فیلم می بینی، متن می خونی، می شنوی، می بینی، باز می شنوی و باز می بینی و باز گم میشی بین کلمه ها. بین بازی جمله ها. یهو چشم باز می کنی می بینی درست وسط یه هزارتویی که نمی دونی کی و چجوری واردش شدی! هزارتویی ساخته شده از هزاران دیوار فکری و افکاری ساخته شده از هزاران جمله ای که یا خوندی، یا شنیدی، یا دیدی ولی اینجا، تو باز گم میشی. تموم خونده ها و شنیده هات، از دنیای افکارت دستاشونو بیرون میارن و سعی می کنن تو رو به درون خودشون فرو ببرن. توی دنیای افکارت یه صدایی مداوم شنیده میشه:" تو نباید اشتباه کنی! تو باید همیشه راه درستو انتخاب کنی! اگر اشتباه کنی دیگه راه جبران نداری!" این صدا مدام تکرار میشه و تو هر قدمی که می خوای برداری، یه بار با شنیدن این صدا تمام تنت می لرزه! می ترسی! نا آرومی حتی در اوج شادی هات، حس می کنی الان نباید شاد باشی. با خودت میگی نکنه اینکه الان من خوشحالم اشتباهه؟! از شادی خودت احساس خطا نمی کنی. از اینکه می دونی برای هر لبخندت، یه مسئولیتی روی دوشت می شینه، می ترسی. از لحظه هات، از خوش بودن هات نگران میشی. احساس مسئولیت می کنی نسبت به همه ی اون چیزا و کسایی که لحظه ی خوش تورو رقم زدن. نسبت به اونایی که لبخند الانت براشون دلبستگی ایجاد می کنه، نسبت به هویتی که توی خاطرشون پیدا می کنی، نسبت به خاطره ای که براشون باقی میذاری و نسبت به دیدگاهی که درونشون ایجاد می کنی. اینجا جاییه که سوالی از خودت می پرسی که باید به خاطر احتیاط و ترس از آینده، حالا رو از بین برد یا حالارو زندگی کرد و با آینده روبرو شد؟ شاید در اولین برخورد با این سوال هر کسی گزینه ی دوم رو انتخاب کنه اما انتخابت بلافاصله با تردید مواجه میشه وقتی قرار باشه قیمت حالای تو، احتمال تاوان دادن کسایی باشه که به اندازه ی تمام لحظه های زندگیت دوسشون داری... و اینجاست که می بینی احتمال، تردید و بیم و امید، شده همه ی وجود خاکستریت... . پ.ن: یه کپشن طولانی به تناسب یه ناآرامی طولانی . 📷@mehdizandpoor

Ziba Karamali Instagram – کتاب می خونی، فیلم می بینی، متن می خونی، می شنوی، می بینی، باز می شنوی و باز می بینی و باز گم میشی بین کلمه ها. بین بازی جمله ها. یهو چشم باز می کنی می بینی درست وسط یه هزارتویی که نمی دونی کی و چجوری واردش شدی! هزارتویی ساخته شده از هزاران دیوار فکری و افکاری ساخته شده از هزاران جمله ای که یا خوندی، یا شنیدی، یا دیدی ولی اینجا، تو باز گم میشی. تموم خونده ها و شنیده هات، از دنیای افکارت دستاشونو بیرون میارن و سعی می کنن تو رو به درون خودشون فرو ببرن. توی دنیای افکارت یه صدایی مداوم شنیده میشه:” تو نباید اشتباه کنی! تو باید همیشه راه درستو انتخاب کنی! اگر اشتباه کنی دیگه راه جبران نداری!” این صدا مدام تکرار میشه و تو هر قدمی که می خوای برداری، یه بار با شنیدن این صدا تمام تنت می لرزه! می ترسی! نا آرومی حتی در اوج شادی هات، حس می کنی الان نباید شاد باشی. با خودت میگی نکنه اینکه الان من خوشحالم اشتباهه؟! از شادی خودت احساس خطا نمی کنی. از اینکه می دونی برای هر لبخندت، یه مسئولیتی روی دوشت می شینه، می ترسی. از لحظه هات، از خوش بودن هات نگران میشی. احساس مسئولیت می کنی نسبت به همه ی اون چیزا و کسایی که لحظه ی خوش تورو رقم زدن. نسبت به اونایی که لبخند الانت براشون دلبستگی ایجاد می کنه، نسبت به هویتی که توی خاطرشون پیدا می کنی، نسبت به خاطره ای که براشون باقی میذاری و نسبت به دیدگاهی که درونشون ایجاد می کنی. اینجا جاییه که سوالی از خودت می پرسی که باید به خاطر احتیاط و ترس از آینده، حالا رو از بین برد یا حالارو زندگی کرد و با آینده روبرو شد؟ شاید در اولین برخورد با این سوال هر کسی گزینه ی دوم رو انتخاب کنه اما انتخابت بلافاصله با تردید مواجه میشه وقتی قرار باشه قیمت حالای تو، احتمال تاوان دادن کسایی باشه که به اندازه ی تمام لحظه های زندگیت دوسشون داری… و اینجاست که می بینی احتمال، تردید و بیم و امید، شده همه ی وجود خاکستریت… . پ.ن: یه کپشن طولانی به تناسب یه ناآرامی طولانی . 📷@mehdizandpoor

Ziba Karamali Instagram - کتاب می خونی، فیلم می بینی، متن می خونی، می شنوی، می بینی، باز می شنوی و باز می بینی و باز گم میشی بین کلمه ها. بین بازی جمله ها. یهو چشم باز می کنی می بینی درست وسط یه هزارتویی که نمی دونی کی و چجوری واردش شدی! هزارتویی ساخته شده از هزاران دیوار فکری و افکاری ساخته شده از هزاران جمله ای که یا خوندی، یا شنیدی، یا دیدی ولی اینجا، تو باز گم میشی. تموم خونده ها و شنیده هات، از دنیای افکارت دستاشونو بیرون میارن و سعی می کنن تو رو به درون خودشون فرو ببرن. توی دنیای افکارت یه صدایی مداوم شنیده میشه:" تو نباید اشتباه کنی! تو باید همیشه راه درستو انتخاب کنی! اگر اشتباه کنی دیگه راه جبران نداری!" این صدا مدام تکرار میشه و تو هر قدمی که می خوای برداری، یه بار با شنیدن این صدا تمام تنت می لرزه! می ترسی! نا آرومی حتی در اوج شادی هات، حس می کنی الان نباید شاد باشی. با خودت میگی نکنه اینکه الان من خوشحالم اشتباهه؟! از شادی خودت احساس خطا نمی کنی. از اینکه می دونی برای هر لبخندت، یه مسئولیتی روی دوشت می شینه، می ترسی. از لحظه هات، از خوش بودن هات نگران میشی. احساس مسئولیت می کنی نسبت به همه ی اون چیزا و کسایی که لحظه ی خوش تورو رقم زدن. نسبت به اونایی که لبخند الانت براشون دلبستگی ایجاد می کنه، نسبت به هویتی که توی خاطرشون پیدا می کنی، نسبت به خاطره ای که براشون باقی میذاری و نسبت به دیدگاهی که درونشون ایجاد می کنی. اینجا جاییه که سوالی از خودت می پرسی که باید به خاطر احتیاط و ترس از آینده، حالا رو از بین برد یا حالارو زندگی کرد و با آینده روبرو شد؟ شاید در اولین برخورد با این سوال هر کسی گزینه ی دوم رو انتخاب کنه اما انتخابت بلافاصله با تردید مواجه میشه وقتی قرار باشه قیمت حالای تو، احتمال تاوان دادن کسایی باشه که به اندازه ی تمام لحظه های زندگیت دوسشون داری... و اینجاست که می بینی احتمال، تردید و بیم و امید، شده همه ی وجود خاکستریت... . پ.ن: یه کپشن طولانی به تناسب یه ناآرامی طولانی . 📷@mehdizandpoor

Ziba Karamali Instagram – کتاب می خونی، فیلم می بینی، متن می خونی، می شنوی، می بینی، باز می شنوی و باز می بینی و باز گم میشی بین کلمه ها. بین بازی جمله ها.
یهو چشم باز می کنی می بینی درست وسط یه هزارتویی که نمی دونی کی و چجوری واردش شدی! هزارتویی ساخته شده از هزاران دیوار فکری و افکاری ساخته شده از هزاران جمله ای که یا خوندی، یا شنیدی، یا دیدی ولی اینجا، تو باز گم میشی. تموم خونده ها و شنیده هات، از دنیای افکارت دستاشونو بیرون میارن و سعی می کنن تو رو به درون خودشون فرو ببرن. توی دنیای افکارت یه صدایی مداوم شنیده میشه:” تو نباید اشتباه کنی! تو باید همیشه راه درستو انتخاب کنی! اگر اشتباه کنی دیگه راه جبران نداری!” این صدا مدام تکرار میشه و تو هر قدمی که می خوای برداری، یه بار با شنیدن این صدا تمام تنت می لرزه! می ترسی! نا آرومی حتی در اوج شادی هات، حس می کنی الان نباید شاد باشی. با خودت میگی نکنه اینکه الان من خوشحالم اشتباهه؟! از شادی خودت احساس خطا نمی کنی. از اینکه می دونی برای هر لبخندت، یه مسئولیتی روی دوشت می شینه، می ترسی. از لحظه هات، از خوش بودن هات نگران میشی. احساس مسئولیت می کنی نسبت به همه ی اون چیزا و کسایی که لحظه ی خوش تورو رقم زدن. نسبت به اونایی که لبخند الانت براشون دلبستگی ایجاد می کنه، نسبت به هویتی که توی خاطرشون پیدا می کنی، نسبت به خاطره ای که براشون باقی میذاری و نسبت به دیدگاهی که درونشون ایجاد می کنی. اینجا جاییه که سوالی از خودت می پرسی که باید به خاطر احتیاط و ترس از آینده، حالا رو از بین برد یا حالارو زندگی کرد و با آینده روبرو شد؟ شاید در اولین برخورد با این سوال هر کسی گزینه ی دوم رو انتخاب کنه اما انتخابت بلافاصله با تردید مواجه میشه وقتی قرار باشه قیمت حالای تو، احتمال تاوان دادن کسایی باشه که به اندازه ی تمام لحظه های زندگیت دوسشون داری… و اینجاست که می بینی احتمال، تردید و بیم و امید، شده همه ی وجود خاکستریت…
.
پ.ن: یه کپشن طولانی به تناسب یه ناآرامی طولانی
.
📷@mehdizandpoor | Posted on 30/Oct/2016 21:54:25

Ziba Karamali Instagram – چه کنم که توان از من می گریزد
وقتی که نام کوچک او را
در حضور من به زبان می آورند. 
از کنار هیزمی خاکستر شده
از گذرگاهی جنگلی می گذرم
 بادی نرم و نابهنگام می وزد
سبکسرانه با بویی از پاییز 
و قلب من 
خبرهایی از دوردست ها می شنود
خبرهای بد!
او زنده است 
و نفس میکشد
اما غمی به دل ندارد… #آنا_آخماتووا
Ziba Karamali Instagram –

Check out the latest gallery of Ziba Karamali